غرب غریب (روز دوم اردو)

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

و اما اینم اونچه که در روز دوم اردو بر ما گذشت. فقط نظر یادتون نره

ساعت حدودا 4 بود که با نوای دل نشین مولای یا مولای مناجات حضرت علی (ع) تو مسجد کوفه از خواب بیدار شدم. کم کم همه داشتند بیدار می شدند. آماده شدیم برای نماز. اذان رو گفتند. نماز خونده شد. بعد از نماز حاج احمد یه زیارت عاشورا خوند. اونم با چاشنی سینه زنی. محشر بود. رفتیم برای صبحگاه. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد. حاج آقا پناهیان و یه جناب سرهنگ از ارتش خاطراتی از شهدای اون پادگان، علی الخصوص شهید کشوری و شهید شیرودی برامون گفتند. خاطراتی تکان دهنده و بیدار کننده. بعد از بیان خاطرات رفتیم برای نرمش صبحگاهی. یه خورده دور مدرسه رو با ضرب چهار و شعار دویدیم. بسم الله الرحمن الرحیم ... الهم کن لولیک ... الحجة ابن الحسن ..... بعدش همه دایره وار وایسادیم و حاج احمد وایساد وسط اون دایره. با نرمش می خوندیم:

حاج احمد : دویدن به به

بچه ها : دویدن اه اه

حاج احمد : خوابیدن اه اه

بچه ها : خوابیدن به به

واقعا که خیلی نشاط آور بود. خلاصه بعد از نرمش سوار اتوبوس شدیم. ولی خودمونیم ها چقدر بده آدم مهم باشه. یه عالمه دوربین فیلم برداری و عکاسی مدام ازمون عکس و فیلم می گرفتن. پس از طی مسافتی طولانی از جاده های کوهستانی و بسیار زیبا رسیدیم به یادمان عملیات مرصاد.

 یادمان عملیات مرصاد

 یادمان عملیات مرصاد

محل گرفتن عکس در یادمان مرصاد 

عملیاتی که فرماندهی اون با صیاد دلها شهید صیاد شیرازی بوده و درست یک هفته بعد از قبول شدن قطعنامه 598 اجرا شده است. توی اون یادمان مزار 5 تا شهید گمنام بود که حال و هوای خاصی داشت. زیارت کردیم. حاج احمد هم با نوای گرمش مداحی کرد و بچه ها سینه زدند. بعدش یکی از افسران ارتش اومدند برامون درباره ی عملیات مرصاد و اون منتطقه صحبت کردند. یه ایستگاه صلواتی هم بود که ... (بقیشو خودتون می دونید دیگه!!!) یه غرفه هم برای برو بچه های امتدادی اونجا بود. بعد از زیارت سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت یادمان عملیات مطلع الفجر.

ورودی یادمان عملیات مطلع الفجر 

یادمان عملیات مطلع الفجر

واقعا غرب یه چیز دیگه هست. هنوز همه چیز حالت عادی خودش رو داشت و بکر و دست نخورده بود. هوا خیلی گرم بود. بچه ها چفیه هاشونو خیس می کردند و مینداختن رو سرشون. توی راهی که مشخص شده بود شروع کردیم به حرکت. یه کانال بود پر از سنگر در دو طرفش بود که دست نخورده از زمان جنگ مونده بود. توی مسیر کانال ها حرکت کردیم. تا رسیدیم بالای کوه. اونجا همه نشستیم. حاج احمد مشغول مداحی و بچه ها مشغول سینه زنی شدند. هرکسی یه جوری با شهدا ارتباط برقرار می کرد. بعد از حاجی یکی از برادران ارتش درباره ی اون منطقه و اون عملیات صحبت کردند. واقعا چه سخته مرد بودن و مردانه جنگیدن. توی هوای سرد کوهستانی . زیر برف و بارون و آتیش دشمن. شهادت هنر مردان خداست. روی گونی های سنگر ها اونجا خار روییده بود. دو سه جا هم گل در اومده بود. باور کنید بعد از جنگ تا الان کسی حتی یک بار هم ببه اونا دست نزده بود.

یادمان عملیات مطلع الفجر 

زیبایی خدا در کوهستان های عملیات مطلع الفجر 

زیبایی خدا در کوهستان عملیات مطلع الفجر 

کانال عملیات مطلع الفجر 

به سختی از اونجا دل کندم و سوار اتوبوس شدم. چاره ای نبود. باید می رفتیم واسه نماز. حرکت کردیم سمت اردوگاه راهیان کربلا. اونجا نماز رو خوندیم و ناهار رو خوردیم. یه کانال آب زلال و خنک و یک استخر طبیعی اونجا بود. تعداد زیادی از بچه ها رفتن برای آب تنی. بعد از گرمای طاقت فرسایی که چشیده بودن حالا یه آب تنی خیلی می چسببید. اردوگاه قشنگی بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت ارتفاعات بازی دراز.

ارتفاعات بازی دراز 

ارتفاعات بازی دراز 

وقتی رسیدیم همه قوطی های آبشون رو پر کردند تا توی راه بتونن دووم بیارن. راه زیادی رو پیاده روی کردیم. فکر می کنم حدود 40 دقیقه یا بیشتر از جاده ایی که توی کوه زده بودند پیاده رفتیم بالا تا رسیدیم به یه محل صاف که نزدیک محلی بود که قرار بود بریم. افسوس که از بس بچه ها گفتند که خسته شدیم نرفتیم تا اون محل مورد نظر. حدود 300 متر ببیشتر تا اونجا نمونده بود. اما چاره ای نبود. دستور فرمانده بود دیگه. همه باید اینجا توقف می کردیم. حاجی اومد و شروع کرد: شما ها دست خالی اونم با آب فراوون اونم توی هوای خوب اونم تو امنیت کامل از این جاده اومدید بالا. اما بچه ها زمون جنگ با کوله پشتی و کلی تجهیزات باید از این ارتفاعات اونم از جاهای صعب العبورش نه از یک جاده و زیر آتیش دشمن با وجود برف و سرما خیلی سریع از این ارتفاعات می رفتند بالا. خیلی برام سنگین بود. اگه یه وقت جنگ بشه من تو این مناطق موندنی هستم یا نه؟ تازه حاج احمد می گفت که عراق کل این کوه ها رو مین گذاری کرده بوده. وای که چه غوغایی بوده اینجا. بعد از صحبت های حاجی و مداحی با صدای گرمش یکی از رزمنده های اون منطقه اومدند برامون از اون منطقه که محل شهادت شهید شیرودی هم بود صحبت کردند. از سختی های اونجا جنگیدن و از مردانی که اومدند اونجا و خونشون ریخته شد تا ما الان در آسایش باشیم. برادر و خواهر عزیز من به خدا باید اون دنیا جواب بدیم اگر قدردان این خون ها نباشیم و اون ها رو پامال کنیم. بعد از برنامه حرکت کردیم به سمت پایین. تو راه برگشت به همه شربت و آب می دادند. اینجا بود که ارزش آب تو همچین جایی دونسته می شد. بعد از ارتفاعات بازی دراز راهی شدیم به سمت پادگان ابوذر که معروفه به دو کوهه ی غرب. وقتی رسیدیم هوا هنوز روشن بود. رفتیم از یه نمایشگاه کوچیک بازدید کردیم. توی نمایشگاه چند تا تانک و سلاح بود و تعدادی هم عکس و لوازم جنگ های شیمیایی. بعد از اون رفتیم محل اسکان که یک سالن بزرگ بود مستقر شدیم. سقف سالن رو با تور و یه عالمه پیشونی بند تزئین کرده بودند. واقعا زیبا بود. نماز مغرب و عشا به امامت حاج احمد خونده شد. بعد از نماز حاجی یک سری نکات رو درباره رزم شب بهمون گفت. بعدش شام رو خوردیم و حاضر شدیم برای رزم شب. جاتون خالی. سوار کامیون هایی شدیم که زمان جنگ رزمنده ها سوار اونها می شدند. یک گروه از خواهرای بسیجی هم اونجا بودند که با یک کاروان دیگه اومده بودند. اونها هم به سختی با نردبان سوار کامیون ها شدند. حرکت کردیم به سمت منطقه ی رزمایش. بچه های کامیون ما یک صدا می خوندند : از آسمون داره میاد یه دسته حوری ، همشون کاکل به سر گوگوری مگوری . اونجا مستقر شدیم. بهتر بگم به خط شدیم. یکی از افسران ارتش اومدند نکاتی رو بهمون گوشزد کردند. درباره ی منطقه ی اونجا هم صحبت کردند. ضمن اینکه اون داستان تکان دهنده و غم انگیز رو درباره اون پادگان بهمون گفتند. چه داستانی؟ زمان جنگ یه گروه از بسیجی ها برای آماده شدن رفته بودند به این پادگان و مشغول آماده سازی خودشون برای نبرد با دشمن بودند که چند تا هواپیمای دشمن میان و اونها رو قتل عام می کنن. هنوز تمام آثار اون واقعه ی تلخ بر در و دیوار اون پادگان معلوم بود.

ساختمان ویران شده در حمله ی هوایی به پادگان ابوذر 

حتی ترکش ها روی زمین دیده می شد. خلاصه بعد از این صحبت ها از پشت بی سیم رمز عملیات گفته شد. رمز عملیات نام مادر همه ی شهدا خانم فاطمه ی زهرا (س) بود. همون اسمی که هر رزمنده ای با شنیدنش جون می گرفت. یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س). بلافاصله 4 تا توپ 106 میلیمتری به فاصله ی حدودا 10 ثانیه از هم شلیک شد و در کوه های مقابلمون به زمین نشست و منفجر شد. بعد از اون همانند این توپ 106 ، تانک ام 60 با فاصله ی همون 10 ثانیه 4 تا گلوله شلیک کرد. تمام این 8 تا شلیک در فاصله ی 10 متری ما بود. موج انفجار بدنهامون رو می لرزوند. مخصوصا موج انفجار تانک که واقعا وحشتناک بود. متاسفانه چون تاریک بود عکس و فیلم خوبی در نیومد که براتون بذارم.. بعد از این مرحله حرکت کردیم به سمت کانال. به دو ستون در دو طرف کانال شروع به حرکت کردیم. بالای سرمون تعداد زیادی دوشکا گلوله های رسام شلیک می کردند. تعداد زیادی هم منور و آر پی جی زده شد. خلاصه رسیدیم به ته کانال. حاج احمد درباره ی اون رزم شب و رزم شب های واقعی برامون حرف زد. اینجا یه تانک و اونجا یه گروه تانک. اونم نه نمایشی بلکه به قصد کشتن طرف مقابل. آتیش سنگین دشمن. وای که مرد می طلببه رفتن به همچین جاهایی. من که واقعا به خودم شک کردم که اگه جنگ بشه آیا واقعا می تونم برم توی همچین جایی یا نه. حاج احمد روضه ی خانوم فاطمه ی زهرا (س) رو مفصل خوند. وای مادر مادر مادر. همه به سر و سینه می زدند. حال و هوای عجیبی بود. حاجی می گفت آخه آقا جون تا کی ما باید بیایم توی این بیابون ها و روضه ی مادرت فاطمه (س) رو بخونیم تا بالاخره بتونیم ببینیمت. دلم هوایی شد. کاش می شد دوباره برگردم اونجا. بعد از مداحی و سینه زنی از بالای کانال رفتیم به سمت کامیون ها. سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت محل اسکان. ساعت حدودا یک بود. من و دو سه تا از بچه ها رفتیم سرمون رو که پر از خاک بود شستیم. بعدش هم از فرط خستگی و بدن درد سریع خوابیدیم....

منتظر بقیه ی مطالب باشید

التماس دعا

یا علی و اولادش





سفارش تبلیغ
صبا ویژن