معمم شدن به دست سید علی عزیز

در جریان سفر به دارالعباده، مراسم عمامه گذاری تعدادی از طلاب جوان استان یزد، در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثارحضرت آیت الله خامنه ای، آنچه در پی می آید، حاشیه هایی کوتاه است از این مراسم:

سخت ترین تصمیم

چند ساعتی بیشتر نبود که به‏شان خبر داده بودند. بعضی می‏گفتند و می‏خندیدند و بعضی بدجوری غرق در فکر و ذکر بودند؛ دعا و نماز هم مشتری‏های خودش را داشت؛ اما همه یک وجه مشترک داشتند: ذوق زده بودند و مضطرب؛ انگار که یک چیزی می‏دانستند و هزاران چیز نمی دانستند! حالتی داشتند مثل حال و هوای شب امتحان.

رفتم و کنار یکی از جوان تَرَک‏ها که التهاب غریبی داشت، نشستم: "حاج آقا سلام، آخرین نماز بدون عمامه تون قبول باشه."
لبخندی زد و باز برگشت به همان حالت پکر سابقش!

- "حاج آقا خیلی خوشحال به نظر نمیاید!"
- "حاج آقا باباته! اسم من رضاست."

هنوز درست و حسابی خوش و بش نکرده بودیم که آقا رضا رفت سر اصل مطلب: "قصد نداشتم به این زودی‏ها لباس بپوشم؛ می‏خواستم بیشتر روش فکر کنم... اما همین دو ساعت پیش زنگ زدند به‏م. خونه پدر خانومم بودم؛ گفتند برا مراسم عمامه‏گذاری به دست آقا اسمت رو دادیم؛ منگ شده بودم؛ نه هنوز درست و حسابی تصمیم گرفته بودم ،نه عبا و عمامه برا خودم خریده بودم. می‏فهمی چه حالی داشتم؟ نه، هنوزم نمی‏فهمی چی تو دلم داره می‏گذره!"

دل را زده بود به دریا. به قول خودش تصمیم سخت زندگی‏اش را گرفته بود و با یک دست عبا و عمامه "قرضی" -که یکی از دوستانش به او امانت داده بود- آمده بود مسجد روضه محمدیه و الان انتظار آقا را می‏کشید.

گذاشتم توی حال خودش باشد، ولی زیر چشمی می‏پاییدمش؛ هر از چند گاهی می‏رفت توی فکر که ...!

عمامه‏ قرضی

همین‏طور این پا و اون پا می‏کرد و زیر لب صلوات می‏فرستاد؛ "حسن" رفیقش که قبلا معمم شده بود، او را دلداری می‏داد و آرام می‏کرد.

یک ساعت قبل از مراسم خبرش کرده بودند؛ وقت نکرده بود برود عبا و عمامه‏ای که برای خودش خریده و در حرم امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) تبرکشان کرده بود، بردارد. فقط سر از پا نشناخته خودش را رسانده بود تا این موقعیتی که سالها بوده آرزویش را داشته از دستش نرود؛ اصلا هم فکر نکرده بود که بدون عمامه چطوری قرار است معمم بشود؟

چند لحظه بعد با عمامه‏ای سفید و چشمی نمناک دست در دست "حسن" از مسجد خارج می‏شد. حالا درست بر خلاف لحظه وارد شدن، او معمم بود و حسن بی‏عمامه!

مامورم ومعذور

چهار، پنج نفری دورش جمع شده بودند؛ عمامه‏ها را دایره‏ای گذاشته بودند آن وسط و می‏گفتند و می‏خندیدند.

آدم خوش مشربی بود با چهره‏ای جذاب واز آن عینک‏های بزرگ!
پرسیدم: "وقتی نوبت‏ات شد میخوای چی بگی به آقا؟"
به یزدی غلیظی گفت: "راستش رو میخوای؟ می‏گم:آقاجان! خانواده سلام گرم رساندند و خواستند برایشان دعا کنید.به من هم گفتند:بدون چفیه آقا اصلا برنگرد ! خلاصه بنده مامورم و معذور.حالا یک ترحمی به این طلبه ناچیز می‏فرمایید که مغضوب خانواده واقع نشود ؟همین!"


پایان مراسم وقتی آقا خداحافظی کردند، رئیس دفترشان با صدای بلند اعلام کرد: "آقا به همه طلبه‏هایی که تازه معمم شدند یک چفیه هدیه می‏دهند!"

 

به نقل از خبرگزاری مهرنیوز


دیدار عشاق با رهبر عشاق

توی 4 تا خانه شهر یزد پنجشنبه‌ شب مهمانی خاصی به پا شده بود، مهمانی که غیرمنتظره به چند خانواده‎ شهید یزدی سر زد و ...

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثارحضرت آیت الله خامنه ای ، رهبر فرزانه انقلاب که همواره خانواده های معظم شاهد را مورد عنایت و مهرورزی خویش قرار می دهند این بار نیز در سفر به دارالعباده (یزد) به طور سرزده با چند تن از خانواده های شهدای این دیار دیدار کردند.

آنچه در پی می آید، حاشیه هایی است بر این دیدارها:

اشک نریختم!

" صل علی محمد، عباس بن علی خوش آمد؛ صل علی محمد، یوسف زهرا خوش آمد."

ذوق‌زده شده بود پیرمرد؛ باورش نمی‎شد. یعنی درست می‎دید؟ نکند چشم‎های کم سویش خطا می‎کرد؟ خصوصاً الآن که باران اشک هم از آن سرازیر بود.

"من برای 2 تا شهیدم اشک نریختم ولی الآن نمی‎تونم جلوی خودم رو بگیرم."

خیلی حرف برای گفتن داشت؛ اما، اما آقا را بغل کرده بود و می‎بوسید و می‎گفت: "زبونم نمی‎گرده حرف بزنم؛ نمی‎دونم چرا دارم گریه می‎کنم؟ پسر دومم که شهید شد، یک بچه‎ی 6 ماهه داشت؛ بدون این‎که اشک بریزم، برای امام پیام فرستادم؛ من این طفل 6 ماهه رو هم بزرگ می‎کنم، می‎فرستم جبهه؛ شما نگران نباشید!"

کدام یک؟!

بنده‎ی خدا هنوز منتظر بچه‎های روایت فتح بود؛ آن هم با سر و وضع خیلی ساده و لباس توی خانه: یک پیراهن سفید یقه آخوندی، یک زیرشلواری آبی نفتی و یک عبای شکلاتی.

"اگه می‎شه یه دست روی سر و شونه‎ی من بکشید حاج آقا. اوضاعم خرابه؛ همین امسال از بافق که برمی‎گشتیم، تصادف کردیم و ماشینمون 4 تا معلق زد. خانومم که عمرش رو داد به شما؛ خودمم گردن و سر و شونه‎م داغون شد."

دست آقا سر و گردن و شانه‎ی پیرمرد را نوازش می‎داد. پدر شهید هیچ چیز نمی‎دید؛ اشک امانش نمی‎داد. دست رهبر اما حسابی نازش می‎کرد و حتی اشک‎های چشم و عرق صورت پیر را لمس می‎کرد. همان دستی که پس از ناز و نوازش پیرمرد، اول عینک را از چشمان صاحبش برداشت و بعد به صورت خود آقا کشیده ‎شد؛ راستی کدام متبرک شده بودند؟ سر و صورت پدر شهید یا دست آقا؟ یا شاید هر دو؟!

غافلگیری

"دوستان مال روایت فتح هستند؟" برادر شهید از محافظ آقا می‎پرسید.

محافظ هم لبخندزنان به او می‎گفت: "تقریباً یه چیزی تو همین مایه‎ها. البته چند دقیقه‎ی دیگه یه مهمون ویژه هم از راه می‎رسه."

" آقاس. رهبر انقلاب. مقام معظم رهبری. من مطمئنم. خودم دیشب خوابش رو دیدم. خواب دیدم آقا خامنه‎ای می‎یاد خونه‎مون. از خواب که پریدم، ختم صلوات نذر کردم. از صبح تا حالا هم نذرم رو ادا کردم."

خواب خواهر شهید همه‎ی بچه‎های تیم حفاظت و همراهان آقا را شگفت زده کرده بود. همه را به جز خود آقا. ایشان با آرامش گفتند: "دل‎های پاک شما رؤیاهای صادق را جلوی چشمتان می‎آورد."

بزرگترین آرزو

- "آقا! می‎شه ازتون یه خواهش بکنم؟ "

آقا که داشتند گوشه‎ی قرآن اهدایی‎شان به خانواده‎ی شهید یادگاری می‎نوشتند، سرشان را بلند کردند: "بفرمایید."

خواهر شهید با خوشحالی گفت: "می‎شه چفیه‎تون رو به من بدین؟"

آقا لبخندی زدند و گفتند: "کاش یه آرزوی بهتر کرده بودید!"

خواهر شهید بی‎معطلی با لهجه‎ی غلیظ و شیرنش جواب داد: "آرزوم سلامتی شماس. دیگه آرزو بزرگ‎تر از این نمی‎تونم بکنم."

آقا چفیه را از روی دوششان برداشتند؛ خانم جلو آمد و قبل از آن‎که چفیه را بگیرد، پایین عبای آقا را بوسید: "ببخشید که نمی‎تونم دستتون رو ببوسم."

آخرین شهید

- "مادر! بلند نشید از جاتون."
- "چرا خبر ندادید گوسفند قربانی کنیم؟"
- "ما بی‎خبر می‎آییم. قربانی هم نمی‎خواهد."
- "شهید ما آخرین شهید استان یزد بوده؛ 14/5/67 شهید شده."
- "ان‎ شاء الله خدا شهیدتون را با رسول خودش محشور کنه."
مادر شهید اشک ریزان لبخند می‎زد.

شب گرم زمستانی

به محض این‎که فهمید، نتوانست صبر کند. با همان یک‎لا پیراهن دوید توی حیاط.
محافظ‌ها گفتند: " آقاچند دقیقه دیگه می‎رسن."
گفت: " مهمونم رو باید از دم در استقبال کنم."

پیرمرد توی حیاط به عصایش تکیه داده بود و می‎لرزید. یکی از محافظ‌ها دوید توی اطاق. کت پدر شهید را برداشت و آورد انداخت روی دوش نحیف مرد. پیرمرد هنوز می‎لرزید؛ چند لحظه بعد پیرمرد صلوات بلندی فرستاد و خم شد.

برگرفته از خبرگزاری مهرنیوز


چه خوش است عاشقان را که مرادشان بیاید...

اینبار شهر من میزبان سلاله ی پاک حسین ابن علی (ع) است.

میزبان مردی از تبار روشنایی و محبت،مردی از جنس نور،

مهربان پدری دلسوز و با صلابت

یگانه رهبری که قلبها از شوق وجودش می تپد و جانها از تبسمش در تب و تاب می افتد....

نایب و یار مهدی موعود

شهر من اینک به خود می بالد!!!

سید علی عزیز 

چند روزیه که توی دلم غوغا و شوری افتاده،انگار دارم گمشده ای که سالها بی قرارش بودم رو پیدا میکنم همش هم به خاطر اینه که با خبر شدم قراره آقا به یزد بیان و قدم روی چشمان ما بذارن... از آخرین باری که رهبر به یزد اومدن سالها می گذره و چشمان من اولین باره که قراره مستقیم و بدون واسطه جمال نورانی آقا رو زیارت کنن...

شوق دیدار رهبری در حقیقت عشق به امام عصر رو توی دلم بیشتر می کنه و من رو بیشتر به یاد حضرت ولی عصر (عج) می اندازه. چی بگم که هر چی از این سید بزرگوار که برای ما یادگار خمینی کبیر و جانشین بر حق امام مهدی (عج) هستند بگم کم گفتم. رهبری با سعه صدری به وسعت همه عالم و مظلومیت اولین مظلوم عالم... سید علی عزیز مظهر ایمان و امید و ایثار. مقتدایم که سالهاست از دیدنش تنها تصویر و صدایی از تلوزیون و عکسی روی دیوار اتاقم، نصیب من شده بود. از وقتی شناختمش ذره ذره وجودم از علاقه و مهر به او پر شد و هر لحظه از عمرم را با عشق او نفس کشیدم. خیلی وقته که شعار جانم فدای رهبر رو از عمق وجودم و با سکوتی به بلندی همه فریادهام با خودم نجوا کردم وجودم پر شده از حس غرور. طعم شیرین پایان انتظار رو قراره تجربه کنم! زمستون سرد و پر از سوز یزد امسال با گرمای حضور پر خیر و برکت دلبرمون رنگ و بویی بهاری به خود خواهد گرفت.

یه عالمه حرف توی دلمه که گفتنشون با دلبرم تمومی نداره اما مطمئنم وقت دیدنش من مصداق این بیت هستم:

                                     گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم 

                                    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

رهبرا! نمی دونم شاید با اولین نظری که به چهرتون می اندازم هوش از سرم بره که البته این برای عاشقی که قراره برای اولین بار معشوقش رو ببینه دور از ذهن و بعید نیست!!!!

هر وقت تصویر آقا رو می دیدم که یکی داره از نزدیک باهاشون حرف میزنه و از حضرتش چفیشون رو طلب می کنه حسودیم می شد دعا کنید اینبار بوسیدن و بوییدن یوسف زمان نصیبم بشه و بتونم چند کلامی از حرفهای صندوقچه اسرارم رو به رهبرم بگم.

ای آبروی شیعه    چشم انتظارت بودیم





سفارش تبلیغ
صبا ویژن