تشکر و اعلام وضعیت

سلام به همه ی شما دوستای خوب و عزیزم

ان شا الله که خوب خوب خوب باشید. پیشاپیش عید نوروز و آغاز ولایت امام زمان (عج) رو به شما تبریک می گم.

جاتون خالی از چهارشنبه 22/12/86 تا دوشنبه 27/12/86 با بچه های دفتر توسعه ی وبلاگ دینی رفته بودم اردوی راهیان نور. وای که نمی دونید چقدر خوش گذشت. جاتون واقعا خالی بود. دست همه ی اونایی که واسه این اردو زحمت کشیدن واقعا درد نکنه. از کوچیک تا بزرگ. از کم تا زیاد. ان شا الله به مرور زمان خاطرات اونجا رو براتون می نویسم تا شما هم استفاده کنید.

به عنوان شروع خاطرات می خوام از شرهانی براتون بگم. جایی که درست کنار خط مرزی واقع شده و هنوز شهدای زیادی درش مدفون هستن. بدو ورود ما شهدا چه استقبال گرمی ازمون داشتن. واقعا دستشون درد نکنه. حقا که معرفت رو تموم کردن واسه ما. اونجا از هرکس پرسیدم فلسفه ی طوفان در مناطق جنگی چیه جواب شنیدم وقتی شهدا می خوان از یه شخص یا گروهی استقبال خاصی به عمل بیارن تیکه های بدن و استخوان ها و خون خودشون رو که حالا به خاک تبدیل شده به سر و روی اون شخص یا گروه می ریزن. وقتی ما رسیدیم به شرهانی هیچکس جز خادمین اونجا درش نبودن. و اما بادی شدید و گرد و خاکی زیاد. لباس ها و بدن های تمام بچه های وبلاگی پر از خاک نه نه نه پر از تیکه های بدن های شهدا شد. به به. عجب استقبال گرمی. استقبالی خاص برای گروهی خاص. شهدا ممنونیم. پس از اون رفتیم یه گوشه نشستیم و حاج آقا حسینی اومدن برامون از اونجا گفتن. از مظلومیتش. از شهداش. واقعا عجیب آدمایی بودن. از تفحص در اون منطقه گفتن که هنوز هم ادامه داره. از پنج شهید گم نامی که به تازگی پیدا شدن. مقتلشون رو هم دیدیم. بهشت خدا بود. فقط همین.

الان که دارم می نویسم از فرط خستگی چشمام بسته هستن. ببخشید اگه بد نوشتم. آخه بلد نیستم زیاد احساسی بنویسم. ان شا الله در خاطرات بعدی جبران می کنم. راستی عکس ها رو هم می ذارم. اما بعدا.

دوستون دارم.

التماس دعا

یا علی و اولادش


خدایا مفتی مفتی بیامرزمون

سلام به همه‏ی دوستای خوبم

امیدوارم حالتون خوب باشه

ببخشید دیر آپیدم البته آپیدن ما که مفید نیست همش چرندیاته پس همون بهتر که نیام.

از 20 بهمن کلاسای دانشکدم شروع شده. فوق دیپلم کامپیوتر دارم می خونم. بد نیست. دعا کنید بتونم موفق بشم. اول اسفند هم که تولدم بود. هیچکس بهم نگفت تولدت مبارک. هیچکس هم بهم کادو نداد. البته توقعی هم ندارم ولی ... انگار اینقدر این اتفاق ننگ آور بوده در تاریخ که کسی نمی خواد یادش بیاد.

بچه ها شما رو به خدا واسم دعا کنید بتونم اونی بشم که مورد رضای خدا و حضرت مهدی (عج) باشم. 19 سالم تموم شده و وارد 20 سالگی شدم ولی ...

افسوس. افسوس. افسوس

بگذریم.

شماها خوبین؟

چه خبرا؟

درست دو روز قبل از شروع کلاسام با برو بچه های هیات محبان الرضا (ع) رفته بودیم قم و جمکران. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. البته خیلی فشرده بود ولی باز خیلی خوش گذشت. ازم گله نکنین که چرا سفرناممو مثل سفرناممه‏ی مشهدم که با عکس بود نذاشتم چون این دفعه متاسفانه دوربین یا موبایل دوربین دار نداشتم که عکس بگیرم. و از اونجایی هم که سفرنامه ی بدون عکس جالب نیست ترجیح دادم این کار رو بسپرم به بقیه. به هر حال شرمندم.

این پست رو هم نوشتم چون امشب بدجوری دلم گرفته بود و خواستم اینجوری با شما رابطه برقرار کنم تا یه کم آروم تر بشم.

همتون رو دوست دارم

یا علی و اولادش





سفارش تبلیغ
صبا ویژن