غرب غریب (روز دوم اردو)

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

و اما اینم اونچه که در روز دوم اردو بر ما گذشت. فقط نظر یادتون نره

ساعت حدودا 4 بود که با نوای دل نشین مولای یا مولای مناجات حضرت علی (ع) تو مسجد کوفه از خواب بیدار شدم. کم کم همه داشتند بیدار می شدند. آماده شدیم برای نماز. اذان رو گفتند. نماز خونده شد. بعد از نماز حاج احمد یه زیارت عاشورا خوند. اونم با چاشنی سینه زنی. محشر بود. رفتیم برای صبحگاه. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد. حاج آقا پناهیان و یه جناب سرهنگ از ارتش خاطراتی از شهدای اون پادگان، علی الخصوص شهید کشوری و شهید شیرودی برامون گفتند. خاطراتی تکان دهنده و بیدار کننده. بعد از بیان خاطرات رفتیم برای نرمش صبحگاهی. یه خورده دور مدرسه رو با ضرب چهار و شعار دویدیم. بسم الله الرحمن الرحیم ... الهم کن لولیک ... الحجة ابن الحسن ..... بعدش همه دایره وار وایسادیم و حاج احمد وایساد وسط اون دایره. با نرمش می خوندیم:

حاج احمد : دویدن به به

بچه ها : دویدن اه اه

حاج احمد : خوابیدن اه اه

بچه ها : خوابیدن به به

واقعا که خیلی نشاط آور بود. خلاصه بعد از نرمش سوار اتوبوس شدیم. ولی خودمونیم ها چقدر بده آدم مهم باشه. یه عالمه دوربین فیلم برداری و عکاسی مدام ازمون عکس و فیلم می گرفتن. پس از طی مسافتی طولانی از جاده های کوهستانی و بسیار زیبا رسیدیم به یادمان عملیات مرصاد.

 یادمان عملیات مرصاد

 یادمان عملیات مرصاد

محل گرفتن عکس در یادمان مرصاد 

عملیاتی که فرماندهی اون با صیاد دلها شهید صیاد شیرازی بوده و درست یک هفته بعد از قبول شدن قطعنامه 598 اجرا شده است. توی اون یادمان مزار 5 تا شهید گمنام بود که حال و هوای خاصی داشت. زیارت کردیم. حاج احمد هم با نوای گرمش مداحی کرد و بچه ها سینه زدند. بعدش یکی از افسران ارتش اومدند برامون درباره ی عملیات مرصاد و اون منتطقه صحبت کردند. یه ایستگاه صلواتی هم بود که ... (بقیشو خودتون می دونید دیگه!!!) یه غرفه هم برای برو بچه های امتدادی اونجا بود. بعد از زیارت سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت یادمان عملیات مطلع الفجر.

ورودی یادمان عملیات مطلع الفجر 

یادمان عملیات مطلع الفجر

واقعا غرب یه چیز دیگه هست. هنوز همه چیز حالت عادی خودش رو داشت و بکر و دست نخورده بود. هوا خیلی گرم بود. بچه ها چفیه هاشونو خیس می کردند و مینداختن رو سرشون. توی راهی که مشخص شده بود شروع کردیم به حرکت. یه کانال بود پر از سنگر در دو طرفش بود که دست نخورده از زمان جنگ مونده بود. توی مسیر کانال ها حرکت کردیم. تا رسیدیم بالای کوه. اونجا همه نشستیم. حاج احمد مشغول مداحی و بچه ها مشغول سینه زنی شدند. هرکسی یه جوری با شهدا ارتباط برقرار می کرد. بعد از حاجی یکی از برادران ارتش درباره ی اون منطقه و اون عملیات صحبت کردند. واقعا چه سخته مرد بودن و مردانه جنگیدن. توی هوای سرد کوهستانی . زیر برف و بارون و آتیش دشمن. شهادت هنر مردان خداست. روی گونی های سنگر ها اونجا خار روییده بود. دو سه جا هم گل در اومده بود. باور کنید بعد از جنگ تا الان کسی حتی یک بار هم ببه اونا دست نزده بود.

یادمان عملیات مطلع الفجر 

زیبایی خدا در کوهستان های عملیات مطلع الفجر 

زیبایی خدا در کوهستان عملیات مطلع الفجر 

کانال عملیات مطلع الفجر 

به سختی از اونجا دل کندم و سوار اتوبوس شدم. چاره ای نبود. باید می رفتیم واسه نماز. حرکت کردیم سمت اردوگاه راهیان کربلا. اونجا نماز رو خوندیم و ناهار رو خوردیم. یه کانال آب زلال و خنک و یک استخر طبیعی اونجا بود. تعداد زیادی از بچه ها رفتن برای آب تنی. بعد از گرمای طاقت فرسایی که چشیده بودن حالا یه آب تنی خیلی می چسببید. اردوگاه قشنگی بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت ارتفاعات بازی دراز.

ارتفاعات بازی دراز 

ارتفاعات بازی دراز 

وقتی رسیدیم همه قوطی های آبشون رو پر کردند تا توی راه بتونن دووم بیارن. راه زیادی رو پیاده روی کردیم. فکر می کنم حدود 40 دقیقه یا بیشتر از جاده ایی که توی کوه زده بودند پیاده رفتیم بالا تا رسیدیم به یه محل صاف که نزدیک محلی بود که قرار بود بریم. افسوس که از بس بچه ها گفتند که خسته شدیم نرفتیم تا اون محل مورد نظر. حدود 300 متر ببیشتر تا اونجا نمونده بود. اما چاره ای نبود. دستور فرمانده بود دیگه. همه باید اینجا توقف می کردیم. حاجی اومد و شروع کرد: شما ها دست خالی اونم با آب فراوون اونم توی هوای خوب اونم تو امنیت کامل از این جاده اومدید بالا. اما بچه ها زمون جنگ با کوله پشتی و کلی تجهیزات باید از این ارتفاعات اونم از جاهای صعب العبورش نه از یک جاده و زیر آتیش دشمن با وجود برف و سرما خیلی سریع از این ارتفاعات می رفتند بالا. خیلی برام سنگین بود. اگه یه وقت جنگ بشه من تو این مناطق موندنی هستم یا نه؟ تازه حاج احمد می گفت که عراق کل این کوه ها رو مین گذاری کرده بوده. وای که چه غوغایی بوده اینجا. بعد از صحبت های حاجی و مداحی با صدای گرمش یکی از رزمنده های اون منطقه اومدند برامون از اون منطقه که محل شهادت شهید شیرودی هم بود صحبت کردند. از سختی های اونجا جنگیدن و از مردانی که اومدند اونجا و خونشون ریخته شد تا ما الان در آسایش باشیم. برادر و خواهر عزیز من به خدا باید اون دنیا جواب بدیم اگر قدردان این خون ها نباشیم و اون ها رو پامال کنیم. بعد از برنامه حرکت کردیم به سمت پایین. تو راه برگشت به همه شربت و آب می دادند. اینجا بود که ارزش آب تو همچین جایی دونسته می شد. بعد از ارتفاعات بازی دراز راهی شدیم به سمت پادگان ابوذر که معروفه به دو کوهه ی غرب. وقتی رسیدیم هوا هنوز روشن بود. رفتیم از یه نمایشگاه کوچیک بازدید کردیم. توی نمایشگاه چند تا تانک و سلاح بود و تعدادی هم عکس و لوازم جنگ های شیمیایی. بعد از اون رفتیم محل اسکان که یک سالن بزرگ بود مستقر شدیم. سقف سالن رو با تور و یه عالمه پیشونی بند تزئین کرده بودند. واقعا زیبا بود. نماز مغرب و عشا به امامت حاج احمد خونده شد. بعد از نماز حاجی یک سری نکات رو درباره رزم شب بهمون گفت. بعدش شام رو خوردیم و حاضر شدیم برای رزم شب. جاتون خالی. سوار کامیون هایی شدیم که زمان جنگ رزمنده ها سوار اونها می شدند. یک گروه از خواهرای بسیجی هم اونجا بودند که با یک کاروان دیگه اومده بودند. اونها هم به سختی با نردبان سوار کامیون ها شدند. حرکت کردیم به سمت منطقه ی رزمایش. بچه های کامیون ما یک صدا می خوندند : از آسمون داره میاد یه دسته حوری ، همشون کاکل به سر گوگوری مگوری . اونجا مستقر شدیم. بهتر بگم به خط شدیم. یکی از افسران ارتش اومدند نکاتی رو بهمون گوشزد کردند. درباره ی منطقه ی اونجا هم صحبت کردند. ضمن اینکه اون داستان تکان دهنده و غم انگیز رو درباره اون پادگان بهمون گفتند. چه داستانی؟ زمان جنگ یه گروه از بسیجی ها برای آماده شدن رفته بودند به این پادگان و مشغول آماده سازی خودشون برای نبرد با دشمن بودند که چند تا هواپیمای دشمن میان و اونها رو قتل عام می کنن. هنوز تمام آثار اون واقعه ی تلخ بر در و دیوار اون پادگان معلوم بود.

ساختمان ویران شده در حمله ی هوایی به پادگان ابوذر 

حتی ترکش ها روی زمین دیده می شد. خلاصه بعد از این صحبت ها از پشت بی سیم رمز عملیات گفته شد. رمز عملیات نام مادر همه ی شهدا خانم فاطمه ی زهرا (س) بود. همون اسمی که هر رزمنده ای با شنیدنش جون می گرفت. یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س). بلافاصله 4 تا توپ 106 میلیمتری به فاصله ی حدودا 10 ثانیه از هم شلیک شد و در کوه های مقابلمون به زمین نشست و منفجر شد. بعد از اون همانند این توپ 106 ، تانک ام 60 با فاصله ی همون 10 ثانیه 4 تا گلوله شلیک کرد. تمام این 8 تا شلیک در فاصله ی 10 متری ما بود. موج انفجار بدنهامون رو می لرزوند. مخصوصا موج انفجار تانک که واقعا وحشتناک بود. متاسفانه چون تاریک بود عکس و فیلم خوبی در نیومد که براتون بذارم.. بعد از این مرحله حرکت کردیم به سمت کانال. به دو ستون در دو طرف کانال شروع به حرکت کردیم. بالای سرمون تعداد زیادی دوشکا گلوله های رسام شلیک می کردند. تعداد زیادی هم منور و آر پی جی زده شد. خلاصه رسیدیم به ته کانال. حاج احمد درباره ی اون رزم شب و رزم شب های واقعی برامون حرف زد. اینجا یه تانک و اونجا یه گروه تانک. اونم نه نمایشی بلکه به قصد کشتن طرف مقابل. آتیش سنگین دشمن. وای که مرد می طلببه رفتن به همچین جاهایی. من که واقعا به خودم شک کردم که اگه جنگ بشه آیا واقعا می تونم برم توی همچین جایی یا نه. حاج احمد روضه ی خانوم فاطمه ی زهرا (س) رو مفصل خوند. وای مادر مادر مادر. همه به سر و سینه می زدند. حال و هوای عجیبی بود. حاجی می گفت آخه آقا جون تا کی ما باید بیایم توی این بیابون ها و روضه ی مادرت فاطمه (س) رو بخونیم تا بالاخره بتونیم ببینیمت. دلم هوایی شد. کاش می شد دوباره برگردم اونجا. بعد از مداحی و سینه زنی از بالای کانال رفتیم به سمت کامیون ها. سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت محل اسکان. ساعت حدودا یک بود. من و دو سه تا از بچه ها رفتیم سرمون رو که پر از خاک بود شستیم. بعدش هم از فرط خستگی و بدن درد سریع خوابیدیم....

منتظر بقیه ی مطالب باشید

التماس دعا

یا علی و اولادش


غرب غریب (روز اول اردو)

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

همونطور که قول داده بودم اولین مطلب رو درباره ی اردوی غرب براتون آماده کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. فقط نظر یادتون نره ها. التماس دعا

قطار با سه ساعت تاخیر رسید به قم. خیلی ناراحت بودم. چون یه نماز جماعت صبح با حال تو حرم حضرت معصومه (س) رو از دست داده بودم. اما خوب چه کار میشد کرد. دست من نبود. و شاید هم تقدیر الهی بود. سریع رفتم حرم و بعد از یه زیارت مشتی و درد دل با کریمه ی اهل بیت رفتم جمکران. اونجا هم کلی با آقا درد دل کردم. بعدش برگشتم حرم. رفتم اطراف حرم. جاتون خالی رفتم فلافلی و دو تا فلافل خریدم و صبحونه رو خوردم. یه دونه هم از این پیراهن هایی که آقایون روحانی می پوشن خریدم واسه خودم با دو تا چفیه. یه تاکسی گرفتم و رفتم مسجد فاطمه الزهرا (س). آخه قرار بود همه اونجا جمع بشن برای حرکت. اولین نفری بودم که رسیدم. در مسجد هنوز بسته بود. یکی از همسایه های مسجد که تو اردو هم باهامون بود منو دید. رفت خادم مسجد رو صدا کرد تا بیاد در رو باز کنه. خلاصه در باز شد. نشستم تو حیاط مسجد. عجب مسجد با صفایی بود. کاش مسجد محله ی ما هم یه همچین حیاطی داشت. کم کم بچه ها داشتن میومدن. از بچه های وبلاگ نویس یا بهتر بگم اردوی از بلاگ تا پلاک 3 فقط 10 15 نفر اومده بودن. مجاهد می گفت تو قضیه ی این اردو من واقعا فهمیدم که غرب و شهدای اون یه چیز دیگه هستند. می گفت خیلی ها ثبت نام کردن ولی فقط شما 10 15 نفر رو شهدا طلبیدند. بقیه هر کدوم یه مشکلی براشون پیش اومده و نتونستن بیان. رفتم تو فکر. مگه من کی هستم یا بهتر بگم چی هستم که من رو طلبیدند؟ توی مسجد به خط شدیم و نشستیم. حاج احمد آقای پناهیان نکاتی رو درباره ی اردو به همه گوشزد کردند. اردو با شرایط سخت. بعدش به همه یکی یه دست لباس خاکی دادند. نماز ظهر رو هم خوندیم و ناهار رو خوردیم. برای سلامتی و بیمه شدنمون یه گوسفند هم قربونی شد. سوار اتوبوس شدیم و حرکت. خوشبختانه اتوبوس از این کولر دارای جدید بود و از حیث گرما مشکلی نداشتیم. در بدو حرکت اتوبوس شماره چهار که مال ما بود یه مشکلی پیدا کرد و با کمی تاخیر راه افتادیم. که البته به اعتقاد ما بی حکمت نبود این تاخیر. آقای سعادت مند مسئول اتوبوس شماره ی 4 یا بهتر بگم فرمانده ی گروهان امام حسین (ع) بودند. یه فرمانده ی خوش اخلاق و خوش تیپ.

فرمانده گروهان امام حسین (ع) 

گروهان ما تشکیل شده بود از بچه های وبلاگ نویس و یه تعداد از بچه های شمال کشور و یه تعداد هم از جاهای دیگه. عجب گروهان با صفایی بود. یادش به خیر. بالاخره راه افتادیم. رسیدیم فیروزان. توی راه چند جا وایساده بودیم. فیروزان واسه نماز مغرب و عشا وایسادیم. وای که عجب جاده ی قشنگی بود. توی راه همش من اطراف جاده رو می دیدم. سر سبز و زیبا. رفتیم مسجد جامع فیروزان. نماز مغرب و عشا خونده شد. در بین دو نماز امام جماعت اون مسجد به ما خیر مقدم گفتن و کلی از ما بچه بسیجی ها تعریف کردند. خودمونیم توی عمل هم واقعا بسیجی هستیم؟ بعد از نماز یه عده رفتن برای خریدن کفش کتونی. آخه توی اردو کوهنوردی در پیش داشتیم ولازم می شد. منم یکی خریدم. یه خورده هم آذوقه برای راه خریدم. راه افتادیم به سمت کرمانشاه. رسیدیم به پادگان هوانیروز ارتش. پادگانی که خاطرات شهید شیرودی و شهید کشوری رو در دل خودش نگه داشته. اونجا بعد از به خط شدن و بشین پاشو با استقبال گرم و صمیمی برادران ارتش رو به رو شدیم. پس از خوش آمدگویی به اتاقهای محل اسکان رفتیم که کلاس های یک مدرسه بود. همه با کلاس شده بودیم. شام رو خوردیم و خوابیدم. البته با چراغ روشن. چون اگر چراغ رو خاموش می کردیم برق پریز و شارژرهای موبایل ها قطع می شد. آفرین به این برق کش با هوش و خبره. خلاصه خوابیدیم....

به این ترتیب روز اول اردو با اتمام رسید.

تا بقیه ی مطلب یا علی و اولادش


تعارف شکلات به روش یزدی

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه

امروز رفتم تو مغازه ی همچراغم تا باهاش سلام و علیک کنم.

یه چیز با حال دیدم که ازش عکس گرفتم آوردم شما هم ببینید:

اسمشو گذاشتم تعارف شکلات به روش یزدی ها و اصفهانی ها( البته اصفهانی ها فکر کنم بد تر از این تعارف کنن ) ( جسارت نباشه ها محض شوخی گفتم )

 

 تعارف شکلات به روش یزدی

 

 تعارف شکلات به روش یزدی

خوب دوستان برای مدتی دارم میرم مسافرت و نیستم.

وقتی برگشتم ان شا الله با دست پر میام.

التماس دعا

یا علی و اولادش


سوغات جدید غرب ( پان )

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

اول بگم که این مطلب کپی پیست هست ولی ارزش خوندن رو داره. البته نه کپی پیست از تو اینترنت بلکه نشستم از روی بروشور اینو نوشتم.

بروشوری که تهیه شده توسط معاونت امر به معروف و نهی از منکر سپاه یزد واحد مبارزه با جرائم و مواد مخدر هست.

و اما شروع :

مخاطبین گرامی :

پدران و مادران، مسئولین محترم، عزیزان جوان و نوجوان، ما و شما به یاری همدیگر برای مقابله با طوفان وحشت انگیز اعتیاد نیازمندیم.

در این نوشتار به اختصار اطلاعاتی از یک نوع ماده حامل مخدر در اختیار شما قرار می گیرد. همه ما و شما و دیگر جوانان بی گناه و معصوم در جهان هدف شیادانی بی رحم و ناجوانمرد که فقط به فکر پر کردن جیب خود هستند قرار گرفته ایم.

قدرتهای استعمارگر جهانی بر خلاف تبلیغات بشر دوستانه در عمل برای تسلیم کردن ملتها و غارت منابع آنها و حفظ برتری خود نه تنها از ترویج وسایل تباهی ملتها به ویژه جوانان نگرانی ندارند بلکه مستقیم و غیر مستقیم نیز حمایت هم می کنند.

ماجرای تلخ تولید بی سابقه مواد مخدر در افغانستان (حدود 5 برابر سالهای قبل) که تحت اشغال و نظارت آمریکا و اروپائیان می باشد دلیل بر این مدعاست.

جوانان این سرزمین برای جلوگیری از ورود این بلای خانمانسوز تاکنون 3500 شهید و نزدیک به 15000 مجروح و جانباز تقدیم انقلاب کرده اند و در جهان مقام اول در امر مبارزه با مواد مخدر را دارند.

در حالی که نفوذ و قدرت غرب برای مقابله با این مصیبت جهانی بیشتر است اما !!!!؟؟؟؟

چه باید کرد؟ دانستن همگانی مطمئن ترین راه نجات است.

باید بدانیم که آنچه سودجویان بی رحم به فرزندان ما عرضه می کنند چیست و به سود ماست یا به ضرر ما؟

پان چیست؟

پان ماده ای غلیظ و سرخ رنگ و دست ساز است که از برگ درختی مخصوص تهیه می شود.

مواد استفاده شده در پان :

تنباکو ، آهک ، خاکستر ، ادویه جات معطر ، ساخارین ، مقدار زیادی فوفل و اسانسهای غیر مجاز ، ترکیبات آرسنیک ، کربنات منیزیم ، سرب

موارد استفاده :

پان در قالب پودرها ، آدامس ، پاستیل و یا به صورت طومار در رنگ های مختلف با پوشش آلومینیومی ، کاغذهای مثلثی و یا مربع شکل با تصاویر جذاب رنگی و با طعم و مزه های مختلف گیاهی از جمله نعنا عرضه می شود.

نحوه استفاد ه در کشورهای دیگر :

در کشورهای هندوستان و پاکستان پس از جوشاندن مواد ذکر شده آن را روی برگ تازه گیاه پیچانده که به آن گوتکاه می گویند و مصرف کننده با جویدن آن احساس لذت و سرخوشی کاذب می کند.

نحوه ورود به ایران :

در حال حاضر این برگ به صورت آزاد از مرز پاکستان وارد منطقه بلوچستان شده و در کارگاه های تولید گوتکاه در کشور مورد استفاده قرار می گیرد. انواع دیگر آن به صورت زیرزبانی یا پشت لب نیز استفاده میشود. البته به منظور جلب مشتری و درآمد بیشتر

مواد مخدر یا مواد روانگردان نیز به آن اضافه می گردد.

انواع پان در ایران :

از 11 نوع پانی که در حال حاضر در سطح استان سیستان و بلوچستان رایج می باشد 6 نوع آن حاوی مواد مخدر افیونی است. مصرف پان یا گوتکاه ابتدا در کشور هندوستان رایج بوده و سپس در پاکستان و اندونزی و سریلانکا و اخیرا در مناطق مرزی شرق کشور شیوع پیدا کرده است. این ماده در حال حاضر در کارگاههای کوچک و به صورت دست ساز و غیر بهداشتی توسط پاکستانیهای مقیم سیستان و بلوچستان در بسته بندی های مختلف تولید می شود و در بسیاری از دکه ها و کیوسک ها ی سطح شهر های این استان با قیمت پایین به فروش می رسد.

نامهای مختلف این ماده :

این ماده به عنوان خوشبو کننده دهان و یا به عنوان های مختلفی مانند مست کننده ، راجا ، تایتانیک ، آدامسی 100 درصد پان ، 2و4 پان ، پراک براق 80 درصد ، نسوار ، ناس خارجی ، پان پاکستان ، پان عربی ، راجا عربی ، پان پتی ، بمب دپی ، کوپر هندوستان ، ناس افغانی ، ملوان زبل ، پان اسفناج ، ناس کابلی ، پان چایی ، نسوار پاکستانی ، سر حال کننده و سیگار چرس می باشد.

محل استفاده در کشور ما :

به صورت گسترده در مناطق شرق کشور و استفاده آن در مناطق دیگر هم مشاهده شده است.

عوارض پان :

عوارض پان در دو بعد جسمانی و روانی گسترده شده است. نیکوتین موجود در آن از طریق مخاط دهان جذب و باعث بد رنگ شدن دندانها شده و به مغز آسیب وارد می کند. باعث سرطان حنجره و دهان می شود به طوریکه کشور هندوستان مقام دوم سرطان دهان را در دنیا به علت مصرف این ماده به خود اختصاص داده است. همچنین باعث سرطان لثه می شود و یا حد اقل به علت تضعیف قدرت دفاعی سلولهای بدن در مقابل باکتریها باعث ایجاد بیماریهای لثه می گردد. ساخارین موجود در آن عامل بیماریهای کلیه و سرطان روده بزرگ می باشد و عوارض گوارشی متنوعی برای فرد تولید می کند و باعث ایجاد عارضه در دستگاه تنفسی، قلب و عروق می شودو از آنجایی که ترشح بزاق بیشتر می شود و فرد مجبور است آب دهانش را به بیرون بریزد می تواند باعث انتقال بیماریهای عفونی مثل سل و هپاتیت و ... گردد.

در اثر مصرف ممکن است تعادل رفتاری و حرکتی خود را از دست داده باعث احساس سبکی سر و گیجی و شعف شود. با توجه به اینکه در کودکان سنین مدرسه مصرف آن زیاد است ( با عنوان خوشبو کننده دهان ) با ایجاد سرگیجه و نعشگی باعث افت تحصیلی در آنها می شود. گذشته از موارد فوق مهمترین عارضه این ماده ایجاد وابستگی و اعتیاد به آن و تمایل فرد را به استفاده از مواد مخدر قویتر بیشتر می کند. باور غلط افراد مبنی بر اینکه پان باعث استحکام دندانها و لثه و همچنین افزایش قدرت بدنی و بهبود بیماریهای ریوی و گوارشی می گردد و از طرفی به علت ایجاد احساس سرخوشی و لذت کاذب در مصرف کننده و عدم باور آن به عنوان یک ماده مخدر موجب استفاده روزافزون آن شده است.

بر اساس این پژوهش و سایر بررسی ها به نظر می رسد مهمترن خطر این ماده مخدر این است که مصرف کننده آن را ماده ای بی خطر می داند و به عبارتی می توان گفت به موادی که نقش دروازه های ورود به اعتیاد داشته نظیر سیگار و حشیش ماده دیگری به نام پان اضافه شده است و لذا لازم است خانواده ها و فرزندان از عوارض این ماده آگاهی و اطلاعات لازم را دریافت کنند تا بتوانند خود را در مقابل این ماده محافظت کنند.

بله دوستای خوبم همونطور که خوندید دام غربی ها برای به انحراف کشیدن جوونهای ما روز به روز داره پهن تر و گسترده تر میشه. پس بیاید با آگاهی و مبارزه و امربه معروف و نهی از منکر جلوی اون رو بگیریم تا هم خودمون خوشبخت و سعادتمند بشیم و هم کشوری پیروز و سربلند داشته باشیم.

التماس دعا

یا علی و اولادش


بابا جان به خدا تقصیر خودمونه !

به نام خدا

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم ، امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

نمی دونم از کجا شروع کنم ولی اینو خوب می دونم که هر بلایی داره سرمون میاد تقصیر خودمونه

از کجا می گم اینو؟ خوب معلومه

این بلاهایی که داره سرمون میاد مثل خشکسالی ، کمبود آب ، کمبود برق و ... همش تقصیر خودمونه

نه اینکه بگم چرا مردم صرفه جویی نمی کنن ها اون به جای خود. مشکل از جای دیگه ای هست.

وقتی تو مملکتی که همه چیزش باید اسلامی باشه گناه زیاد میشه خدا هم کم کم قهرش می گیره با بنده هاش

دیگه دعا مستاب نمیشه

بارون نمیاد

زلزله میاد

گرفتاری زیاد میشه

و هزار تا چیز دیگه

از کجا می گم اینا رو؟ آخه آبجی و داداشای خوب من این نمونه ها رو ببخونید و ببینید راست می گم یا دروغ. خودتون قضاوت کنید:

وقتی این همه دختر تو خیابون با سر و وضع ناجور میان بیرون !

وقتی این همه ماشین رو می بینی که صدای گوبس گوبسشون تا آسمون میره !

وقتی یه دختر کنار خیابون وایساده و هزار تا ماشین جلوش بوق بوق می کنن و ابراز وجود می کنن !

وقتی من و شما بی تفاوت از کنار این چیزا رد می شیم و می گیم قبر من و اون جداست !

و هزار جور چیزای دیگه

مگه خدا راه زندگی ما رو مشخص نکرده؟

مگه خدا نگفته از این راه برید تا به شما گزندی نرسه؟

مگه خدا یکی از وظایف من و شما رو امر به معروف و نهی از منکر قرار نداده؟

مگه ما تو سوره اعراف آیات 163 تا 167 داستان یه عده از بنی اسرائیل رو نخوندیم که خدا میگه این قوم به سه دسته تبدیل شدن:

دسته اول گناه کاران

دسته دوم آدمای خوبی که بی تفاوت از کنار گناه کارا میگذشتن

و دسته سوم آدمای خوبی که گناه کارها رو نهی از منکر و امر به معروف می کردن

و مگه خدا نمیگه همه ی این مردم چهرشون به بوزینه تبدیل شد مگر دسته سوم؟

تو رو خدا بیاید یه خورده به خودمون بیایم. وقتی می گم همه ی این بلاها زیر سر خودمونه نگید الکی می گی.

متاسفانه زمونه بد شده. اطراف ما یه عالمه گناه داره صورت می گیره که من و شما بی تفاوت داریم از کنارش رد می شیم. در حالیکه

خدا بر من و شما واجب کرده که هر شخص گناه کار رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم. چرا داریم این واجب رو به فراموشی میسپاریم؟

واجبی که بر هر مرد و زن مسلمون واجبه اونم نه از نوع کفایی بلکه از اون نوعی که همه باید بلا استثنا انجام بدن

حتما می خواید بگید که امر به معروف شرایط داره و اینا. خودم می دونم. منم می دونم شرایط داره ولی به خدا آسونه

یعنی چی؟ یعنی اینکه وقتی من و شما می خوایم کسی رو امر به معروف یا نهی از منکر کنیم باید موقعیتش جور باشه.

یعنی اینکه مثلا اگه یه آقا پسری داره یه کار بد انجام میده باید باهاش با روی خوش و خوش اخلاقی صحبت کرد تا در اون اثر داشته باشه

باید بهش فهموند که کاری که داره انجام میده اشتباهه.

اگه بخوایم میشه. هممون می تونیم این واجب رو انجام بدیم. داداشا و خواهرای خوبم به خدا به خاطر گناه هایی که تو جامعه زیاد شده و امر به معروفی که من وشماانجام نمی دیم خدا قهرش گرفته. دیگه دعاهامون رو مستجاب نمی کنه. داره بلای بزرگ خشکسالی رو سرمون میاره. فکر نکنید خشکسالی یه چیز عادیه. نه به خدا. بلاییه که خدا داره سرمون میاره. بلا. بلا. بلا.

بیاید یه خورده به خودمون بیایم و برگردیم پیش خدا و به دستوراتش عمل کنیم.

ببخشید زیادی حرف زدم آخه جوش بودم

آخه وقتی شنیدم که آقا مهندس بسیجی تو کرج برای امربه معروف و نهی از منکر کشته شده

یا وقتی دیدم که تو شهر خودمون یزد یکی از مامورهای گشت ارشاد رو به جرم زیادی امر به معروف کردن و نهی از منکر کردن منتقل کردن به زاهدان

و وقتی شنیدم ....

واقعا خونم به جوش اومد. زمونه برعکس شده.

خدا رحممون کنه

خدا مفتی مفتی بیامرزدمون

تولد بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) رو به همتون تبریک می گم.

ان شا الله بی بی اون دنیا شفاعتمون کنن.

التماس دعا

یا علی و اولادش


اردوی یزد برگذار شد

اردوی یزد 

سلام به همه ی شما دوستای خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه

بالاخره اردوی دو روزه ی یزد با همت و تلاش کادر فعال هیات اینترنتی محبان الرضا (ع) طبق برنامه ریزی به خوبی و خوشی برگذار شد.

بچه ها ساعت 6:45 دقیقه صبح پنجشنبه 19/2/87 وارد راه آهن یزد شدن. و اما برنامه ها به شرح زیر برگذار شد:

از راه آهن سوار بر اتوبوس شده رفتیم به سمت محل اسکان و پس از صرف صبحانه و استراحت مختصر راه افتادیم به سمت تکیه امیر چخماق، پس از بازدید اونجا رفتیم به موزه آب و اونجا بچه ها با ادوات آب رسانی در زمان قدیم آشنا شدن. از اونجا رفتیم به مدرسه ضیائیه یا همون زندان اسکندر و پس از بازدید از اونجا چند تا محل نزدیک همونجا به نام های خانه ی لاریها و موزه یی سکه و مردم شناسی و بقعه ی 12 امام رو بازدید کردیم و سوار اتوبوس شده رفتیم به محل اسکان. پس از صرف ناهار و استراحت دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت میبد. تو میبد رفتیم یه کاروانسرا و یه موزه ی سفال رو دیدیم و به علت صبح کار بودن بقیه اماکن تاریخی نتونستیم بقیه جاها رو ببینیم. بعدش رفتیم سمت کارگاه های سفال برای خرید صنایع دستی میبد. از اونجا رفتیم مسجد واسه نماز و راه افتادیم به سمت یزد و محل اسکان. در محل اسکان شام رو خوردیم و خوابیدیم تا صبح. صبح پس از نماز و صرف صبحانه راه افتادیم سمت آتشکده زرتشتیان و پس از بازدید از اونجا رفتیم به سمت بوستان ولایت یزد. نمی گم که اتوبوس با من لج کرد و دیر رسیدیم به اونجا ولی به محض ورود رفتیم یه جایی مستقر شدیم و آقای ناجی اومدن با بچه ها صحبت کردن و بعدش ناهار رو خوردیم و دوباره راه افتادیم به سمت محل اسکان. پس از استراحت در محل اسکان رفتیم به سمت مسجد حظیره و مقبره ی سومین شهید محراب آیت الله صدوقی و پس از زیارت اونجا رفتیم به سمت مسجد جامع یزد و اونجا رو دیدیم و بعدش رفتیم به سمت باغ دولت آباد که بلند ترین بادگیر دنیا تو اون باغه. پس از بازدید اونجا هم رفتیم به سمت امام زاده جعفر البته اتوبوس باز با من لج کرد و بقیه رو برد به سمت یکی دیگه از امام زاده های یزد که حالا خوشبختانه بچه ها این رو بهم گفتن که ظاهرا اونجا طلبیده بودن. به خاطر همین هم من با راننده دعوا و جر و بحث نکردم. بعد از اونجا رفتیم به سمت راه آهن و بچه ها رو سوار بر قطار کردیم و راهی شدن به سمت تهران. به همین راحتی و به همین خوشمزگی. اردو تموم شد. ولی من که گمون نکنم با ناهماهنگی هایی که تقصیر من بود بهشون خوش گذشته باشه. به هر حال به بزرگی خودشون می بخشن ان شا الله.

منتظرم بچه های اردو نظراتشون و پیشنهاداتشون و انتقاداتشون رو کامنت بذارن واسم.

راستی از بقیه بچه های هیات گله دارم. من واسه 80 نفر تدارک اردو دیدم ولی بیست نفر بیشتر نیومدن. عیب نداره. فقط دلم شکست. همین. این هم که مهم نیست.

منتظرتون هستم تا دوباره ببینمتون.

یا علی و اولادش


یاد امام و شهدا دل رو می بره -->

سلام

فقط اینو بببینید

حالتون رو بهم بگید

اینو خودم تو شرهانی گرفتم

قشنگه نه؟

 

یاد امام و شهدا دل رو می بره کرب و بلا 

التماس دعا

یا علی و اولادش


تو انتخاب عنوان موندم!!!

سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه

راستش می خواستم وقتی از اردو برگشتم خاطرات اونجا رو براتون بنویسم ولی تو ایام عید و تعطیلی که شهرمون پر از مسافر بود اینقدر مسائلی پیش اومد و چیزایی دیدم که واجب تره اونا رو بنویسم و بعد به خاطرات بپردازم. هرچند خاطره نوشتن من فقط به درد خودم می خوره و خاطرات سرزمین عاشقی رو باید افرادی بنویسند که قلمشون روان و پر از شور و احساس هست نه من قسی القلب. به هر حال ان شا الله به مدد خدا و اگر امتحانات بذاره می نویسم.

و اما چند روز پیش رفته بودم سلمونی برای کوتاه کردن جنگل آمازون آخه حسابی موهای سرم بلند شده بود. جاتون خالی رفتم داخل و نشستم رو صندلی انتظار. آخه یکی دیگه نشسته بود و داشتن رو سر و صورتش عملیات انجام می دادن. حالا چی بود اسم عملیاتش من نمی دونم. ولی شبیه بود به اون روزی که صدام داشت تو خرمشهر تیرآهن ها رو عمودی می ذاشت رو زمین تا رزمنده های ما نتونن از راه هوا وارد خرمشهر بشن. بله عینا این عملیات در حال پیاده سازی روی سر یکی از جوونای ما بود. نه جوونای اونا بود. بله می گفتم دیدم آقای آرایشگر یه چیز شبیه نمی دونم چی برداشته و هی چند تا شاخ مو رو می گیره می ذاره لای اون و دوباره میاره بیرون و میره سراغ یه قسمت دیگه. آخرش که من از روزنامه خوندن فارغ شدم دیدم سر آقا شده عینا مثل شهر خرمشهر با تیرآهن های عمودی. همه ی موهاش سیخ سیخ وایساده بودن. بعدش آقای آرایشگر رفت و نصف قوطی ژل(اسم این یکی رو بلد بودم) آورد و خالی کرد تو دستاش و شروع کرد به مالوندن رو سر این بابا. بالاخره بعد از نیم ساعت تموم شد. بلند شدم بشینم رو صندلی که گفت شرمنده این هنوز یه ربع دیگه کار داره. منم دوباره نشستم رو صندلی انتطار و مشغول تماشا. اینم بگم که دیگه صندلی های انتظار کاملا پر شده بودن. بعد دیدیدم که آقای آرایشگر یک جعبه ی دایره ای از تو یه کیف آورد بیرون و شروع کرد به مالوندن نمی دونم چیچی به روی صورت این آقا. بله حدود یک ربع انواع و اقسام پودر و کرم و نمی دونم چیچی مالید رو صورت این بابا و بالاخره کارش تموم شد. (یاد گرفتین این مدل سلمونی رو؟) و اما موقع حساب کردن که شد دیدیم حضرت آقا دو تا پنج هزار تومنی به آقای آرایشگر دادند و رفتند. بله و من نشستم روی صندلی. ازم پرسید مثل همیشه کوتاه کنم منم گفتم بله امیرآقا. اون شروع کرد به اصلاح و من شروع کردم به سوال پرسیدن :

من : اینا چی بود مالیدی رو صورتش؟

اون : اندکی پودرهای لطیف کننده صورت آخه صورتش دونه داشت گفت واسش پودر بزنم.

من : خوب اینا رو می مالی می خواد وضو بگیره اشکالی نداره؟

اون : وضو؟ من اینو میشناسمش نمی دونه وضو  چ..ی..ه

من : اوووووووووووههههههههه

بازم من : خوب اینه چیه که می ذاشتی رو موهاش؟

اون : اطوی مو.

من : چیچی ؟ اطوی مو؟

اون : بله اطوی مو. باعث میشه موها سیخ وایسن.

ایندفعه بازم اون : یه دوره جوونا موهاشونو این شکلی می کنن اما غافل از اینکه میان سالی و پیریشون رو باید گر بمونن.

من : خوب چرا بهشون نمی گی؟

اون : همشون می دونن وقتی هم بهشون می گیم می گن : گر بودن کلاس داره بابا.

من : خوب اینا به کنار این همه این کارا رو می کنن واسه چی؟

اون : می دونی این بابا کجا داشت می رفت؟

من : نه !

اون : پیش دوست دخترش

من : خاک بر سر کسی که به خاطر جذب جنس مخالف دست به همچین کارایی بزنه. حالا چرا 10 تومن؟
اون : تازه قیمت کاری که من کردم 20 تومنه چون رفیقم بود نصفه ازش گرفتم.

من :

زیاد تعجب نکنید داشتم خودم رو یه جوری قانع می کردم.

بله و این بود ماجرای سلمونی رفتن من.

بالاخره کارش با من هم تموم شد و موقع حساب کردن 1500 تومن بهش دادم و اومدم بیرون به سمت خونه( دروغ گفتم موقع نماز بود داشتم میرفتم مسجد)

توی راه سر چهار راه یه پسره رو دیدم که موهاش رو با ماشین نمره 6 زده بود و مشغول پاک کردن شیشه ماشین ها بود. هر شیشه ای که پاک می کرد ملت بهش 500 تومن می دادن. من نمی دونم چرا ولی با خودم یه لحظه فکر کردن اگر این پسر بخواد موهاش رو مثل اون جوون بکنه با حساب این که رفیق آرایشگر هم نیست باید 20 تومن بده پس باید 40 تا شیشه ماشین تمیز کنه تا بتونه موهاش رو اون جوری کنه. در حالی که اون جوون به جای تمیز کردن 40 تا شیشه فقط کافیه بگه بابا پول. همین. من سر همین مسئله چند روزیه بدجوری حالم گرفته شده. همش دارم به خودم می گم چرا بعضی ها اینجوری و بعضی ها اونجوری. اون از نداشتن پول خورد و خوراکش باید شیشه ماشین سر چهار راه بشوره و این ...

چی بگم دیگه؟

خودتون قضاوت کنید.

منتظر نظراتتون هستم.

یا علی و اولادش


معنویت فدای مادیت، تا کی؟

سلام دوستان عزیز و خوبم

امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه

همونطور که می دونید من یزدی هستم و تو یزد زندگی می کنم. اینجا یه مسجد جامع داریم ما که ساختش بر می گرده به حدود سال 861 ه.ق .  این مسجد معماری داره که تو دنیا تکه. خیلی هم بزرگه. مناره هاش بلندترین مناره تو خاور میانه (شایدم دنیا، نمی دونم) هستن. دو تا هم قنات از زیرش عبور می کنن. بگذریم شد کلاس یزد شناسی.

مسجد جامع یزد 

به هر حال مسجدی بوده که یزدیها توش نماز جمعه می خوندن قدیما. دقت کنید مسجد نه جای بازدیدی. به خاطر همین هم مسجد رو سبز رنگ کردم. ولی متاسفانه الان به دلیل مسائل بازدیدی و توریستی و ... مسجد که جایی مقدسه تبدیل شده به لجن زار که هر کس و نا کسی با هر تیپ و قیافه ایی به خودش اجازه میده پاشو بذاره تو این مکان مقدس. زنهایی بی حیا و مردهایی بی غیرت. ما در اسلام داریم مرد و زنی که مورد دارن اصلا حق ندارن پاشونو بذارن تو مسجد یا اگر خیلی لازمه باید از این در بیان و از اون یکی در برن بیرون حق توقف ندارن تو مسجد. حالا مرد و زنی که خارجی هستن و به اصطلاح توریست هستن و نمی دونن غسل چیه و چه جوری انجامش می دن و اکثرا هم دین و ایمان درست و حسابی ندارن چه جوری پاشون رو می ذارن تو مسجد واقعا من نمی دونم. خدا به داد اون مسئولینی برسه که معنویت و ارزشهای اسلامی ما رو فدای مادیت کردن و وقتی هم ازشون می پرسی چرا اینجوریه می گن توریستن، واسه شهر درآمد زایی می کنن. ای هزار سال سیاهش نمی خوایم اینجوری باشه. نمی خوایم شهرمون درآمد داشته باشه. پول به چه قیمتی؟ به قیمت از دست رفتن ارزشهامون؟ واقعا که....

حالا اینا به کنار من موندم ایرانی هایی هم که اومدن واسه بازدید چرا با این تیپ و قیافه وارد مسجد میشن. بابا به خدا مسجده. مسجد. می دونین یعنی چی؟ یعنی جایی که مردم توش با خدا راز و نیاز می کنن. حالا تعدادی عروسک بدن نما اومدن این جا و به جای راز و نیاز (راز و نیاز پیشکش) احکام خدا رو زیر پا میذارن. من نمی دونم واقعا چی بگم. روزای اول تعدای از خواهرای خادم با چادر وایساده بودن دم در هرکی می رفت تو بهش چادر می دادن. ولی یه خورده که گذشت گفتن چقدر شما بی کلاسین. چادر چیه. مد روز باشین. باکلاس. ای خاک بر سر این باکلاسی کنن. رفتم توی یکی از کلانتری های یزد. گفتم چرا گشت های ارشاد راه نمیفتن؟ گفتن آخه اکثریت این عروسک ها مهمانان نوروزی هستن و اگر جلوشون رو بگیری دیگه نمیان یزد و می گن یزد شهر بی کلاس ها و مقدس هاست. گفتم ای بابا مگه غیر از اینه؟ مگه نگفتن یزد دارالعباده؟ چرا باید به قیمت درآمدزایی واسه یزد شهرمون از حالت دارالعبادگی در بیاد؟ می دونین چی گفت؟ گفت من یه مامور ساده هستم. برو اینو به مسئولین شهر بگو. مسئولین شهر هم که ماشالله. خودشون تو این ایام می رن به مسافرت نوروزی و نیستن ببینن از در و دیوار شهر داره لجن می باره.

می دونم اینا مختص یزد ما نیست. تو اکثریت شهرهای کشورمون این چیزا هست. حالا کی می خوان مسئولین فکری بکنن خدا می دونه.

ان شا الله آقامون بیاد و همه چیز رو درست کنه.

معذرت می خوام یه خورده تند حرف زدم. آخه بدجوری خونم به جوش اومده.

خدا به مسئولینمون عقل بده.

تا بعد یا علی و اولادش


بسیجی یا بسیجی نما؟

سلام دوستان عزیز

امیدوارم حالتون خوب باشه

چند روز پیش یه ایمیل از خبرگزاری پیشوانیوز بهم رسید که خون من رو به جوش آورد. راستش می خواستم متن ایمیل رو بذارم ولی شرمم شد. به خاطر همین گذاشتمش توی یه فایل ورد. هرکس خواست دانلود کنه و بخونه.                    دانلود با حجم 34 کیلو بایت

و اما چرا خون منو به جوش آورد؟ چون تو اون مطلب به اشتباه بسیجی نما رو بسیجی و مامور نما رو مامور خطاب کرده و بهشون نسبت بد داده. حالا اگر مطلبش رو خوندید متوجه میشید که من چی میگم.

و اما حرف من در اینجا اینه که اون افرادی که به اسم بسیجی و مامور هر غلطی می خوان می کنن نه بسیجی هستن و نه مامور. بلکه گرگهایی هستن که برای رسیدن به مقاصد شوم خود به لباس میش در اومدن و هر غلطی می خوان می کنن و چه بسا در پشت پرده دست دشمنان ما هم در کار باشه. می گن به یه عالمی گفتن فلان آخوندی دزدی کرده، اون عالم بزرگوار هم با نارحتی گفتند نگویید فلان آخوندی دزدی کرده بگویید فلان دزدی در لباس آخوندی دزدی کرده. و واقعا هم همینه. حالا چرا اکثریت مردم چشم و گوششون رو بستن و هرچی از دهن هرکس در اومد هرجا می شینن می گن نمی دونم. خدا عقل بده. به هر حال دوستان عزیز از خدا بخواهیم که چشم و گوش هممون رو باز کنه تا فریب این جور چیزها و این جور افرادی را نخوریم و بتونیم دوست رو از دشمن تشخیص بدیم.

تا بعد یا علی و اولادش


<      1   2   3   4   5      >



سفارش تبلیغ
صبا ویژن