سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
این هم خاطرات روز چهارم و روز پنجم یا روز پایانی اردو. فقط نظر یادتون نره ها
صبح حدود ساعت 4 از خواب بیدار شدیم و بعد از گرفتن وضو برای نماز رفتیم نمازخونه ی مدرسه. یه نمازخونه ی کوچیک و قشنگ. نماز رو خوندیم و حاج احمد زیارت عاشورا رو شروع کرد. زیارت عاشورا همراه بود با روضه ی شش ماهه ی کربلا. خیلی حال داد. بعد از زیارت عاشورا توی میدون صبحگاه به خط شدیم. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد و با دعاهای حاج احمد تموم شد. اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار ... اللهم عجل لولیک الفرج ... اللهم الحفظ قائدنا الخامنه ای ... صلوات. بعد از صبحگاه به دلیل بی نظمی بعضی از گروهان ها حاج احمد فرمانده گروهان ها رو تنبیه کرد. بهشون گفته بود سینه خیز برن وسط حیاط مدرسه. اونا وسط حیاط سینه خیز می رفتند و ما به دور اونها می دویدیم و بعد از دویدن نرمش می کردیم. حاجی دوباره هممون رو به خط کرد. برای اینکه طلافی کنه گفت همه باید سینه خیز برید. خلاصه یه دو سه متری که رفتیم حاجی دلش به حالمون سوخت و بلندمون کرد. حدود نیم ساعت برامون حرفایی زد که هنوز تو گوشمه. باید مرد شد. نباید زود رنج بود و ... خلاصه به همه گفت سریع سوار اتوبوس بشید و آماده شید برای حرکت. سوار شدیم. بعد از طی مسافتی کوتاه رسیدیم به باشگاه افسران.
اونجا هم مثل یادمان پاوه پله می خورد. تا برسیم به بالا دو گروه شده بودیم و با شعر سینه می زدیم. رسیدیم سر قبر چند تا شهیدی که اونجا دفن شده بودند. جلوی قبرها نشسته بودیم. حاج احمد می خوند و بچه ها سینه می زدند. یه روضه هم چاشنیش کرد. بعدش رفتیم توی ساختمون اونجا و از نمایشگاهی که اونجا بود دیدن کردیم. بعد از نمایشگاه رفتیم داخل سالن آمفی تئاتر و فیلمی از یک عملیات رو دیدیم. بعدش یکی از رزمنده ها اومدند برامون از اون منطقه و از باشگاه افسران و چگونگی آزاد کردنش و از رشادت های رزمنده های اونجا گفتند. بعد از روایت گری اومدیم بیرون.
تو راه برگشت شربت آب لیمو خوردیم. همون شربتی که توی همه ی مناطق بهمون داده شده بود. با اینکه تکراری بود و قیافمون شده بود شربت آب لیمو ولی باز هم توی مناطق مختلف مزش برامون جدید بود. از اون منطقه به بعد دو نفر نیروی مسلح تا پایان اردو با ما بودند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت به سمت مریوان. وقتی رسیدیم به مریوان همون اول شهر رفتیم بالای یه تپه و از بیمارستان صحرایی که زمان جنگ زیر تپه بوده و الان یه مقدار از اون رو بیرون آورده بودند دیدن کردیم. عجب بیمارستان قشنگی بود. راهرو های وسیع با اتاق هایی در دو طرف راهرو. عجب بزرگ بود این بیمارستان. مونده بودم که چه جوری اینجا رو زمون جنگ این زیر ساختند. واقعا عجیب بود. فیلمش رو می تونید از اینجا دانلود کنید و ببینید.
به علت نا امن بودن منطقه سریع سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت یه مدرسه که محل اسکانمون بود. توی اون مدرسه بدجوری با مشکل کم آبی رو به رو بودیم. مرتب آب قطع و وصل می شد. سطل های بزرگی رو پر از آب کرده بودند تا وقتی آب قطع میشه برای شست و شو از اونها استفاده کنیم. نماز رو خوندیم. حاج احمد نکاتی رو بهمون گوشزد کرد. بعد از حاجی یکی از رزمنده های اون زمان که در کل اردو باهامون بودند برامون از اون منطقه گفتند. بعد از روایت گری توسط اون رزمنده ی عزیز ناهار رو خوردیم. و رفتیم برای استراحت. خیلی ها از فرط خستگی خوابشون برد. ما و بچه های شمال هم به شیطونی پرداختیم. اینقدر شیطونی کردیم که حاج احمد اومد بهمون تذکر داد که اگه دوباره برگردم با همتون میرم بیرون از این اتاق. ما هم دیگه بساط جشن پتو رو جمع کردیم و بعد از یه استراحت مختصر سوار اتوبوس شدیم برای رفتن به مرز باشماق. رسیدیم به اون منطقه. خیلی قشنگ بود. کوهستانی و سر سبز. جایی که ما نشسته بودیم حدود 50 متر با مرز عراق فاصله داشتیم. پرچم های عراق به خوبی مشخص بود. همه نشستیم روی زمین کنار جاده. یکی از رزمنده های کرد و سنی مذهب اونجا با لهجه ی شیرین کردی اومد و برامون از اون منطقه و چگونگی ازاد سازی اونجا تا شهر پنجمین گفت. گفت درست پشت این کوه هایی که می بینید شهر پنجمین عراقه. آره. یه روزی یه عده ای که مرد خدا بودند رففتند خونشون رو دادند و راضی به تکه تکه شدن شدند تا الان من و دوستام به راحتی در 50 متری مرز بشینیم و با مشت گره کرده فریاد بزنیم مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. بعد از اون راوی، حاج احمد شروع کرد به مداحی و بچه ها با شعر خوندن حاجی سینه می زدند. حاجی می خوند اگر بار گران بودیم و رفتیم - اگر نا مهربان بودیم و رفتیم. آره وقت خداحافظی بود. اردومون داشت لحظات پایانی خودش رو سپری می کرد. رو به کربلا نشسته بودیم. حاجی روضه می خوند. بچه ها گریه می کردن و هر کدوم برای خودشون با شهدا خداحافظی می کردند. بعد از روضه همه یک صدا فریاد برائت سر دادیم. مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. کم کم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت دریاچه ی زریوار. وقتی رسدیم اونجا حاجی به همه اجازه ی شنا داد. هرکسی که شنا بلد بود یه تنی به آب زد. مخصوصا خود حاج احمد که عکسش رو در زیر می بینید. اون شخص وسط حاج احمد هستند.
بعد از آب تنی سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به سمت محل اسکان. وقتی رسیدیم داشتن اذان مغرب و عشا رو می گفتند. نماز رو خوندیم و شام رو خوردیم. بعد از یه خورده بحث و تبادل نظر خاموشی زده شد و همه خوابیدیم. صبح حدود ساعت 4 بیدار شدیم واسه نماز. نماز رو به امامت حاج احمد خوندیم. بعد از نماز آخرین زیارت عاشورای اردو خونده شد. من از حاجی خواسته بودم که حتما روضه ی خانم فاطه ی زهرا (س) رو مفصل بخونه. حاجی هم خوب حق مطلب رو ادا کرد. دستش درد نکنه. نفسش گرم. بعد از زیارت عاشورا هرکسی لباس خاکیش رو تحویل داد و لباس خودش رو پوشید. همه مشغول نظافت عمومی شده بودیم. بعد از نظافت عمومی هر کسی مشغول مصرف کردن انرژی بدنش بود. یکی می پرید هوا. یکی می دوید. یه عده جمع شده بودند وسط حیاط و بچه های دیگه رو مینداختن هوا. بچه ها از هم عکس می گرفتند. و یه عکس دسته جمعی هم گرفتیم که براتون می ذارم ببینید.
خلاصه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت قم. اتوبوس ها همدان برای نماز و ناهار توقف کردند و بعد از ادای نماز و صرف ناهار دوباره حرکت کردند به سمت قم. و بالاخره شب درست موقع نماز مغرب و عشا صحیح و سالم همه رسیدیم به قم. و به این ترتیب اردوی ما تموم شد. واقعا که اردوی خوب وبه یاد موندنی بود. اردویی بیدار کننده و هوشیار کننده.
امیدوارم از خاطراتی که نوشتم خوشتون اومده باشه. ببخشید اگه نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. التماس دعا
یا علی و اولادش