سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه
نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم فقط می خواستم چند تا نکته رو به عرضتون برسونم.
همونطوری که مستحضرید تا چند روز دیگه ولادت با سعادت آقا ولی عصر (عج) رو در پیش رو داریم. منتها چند سالیه که عزیز دلمون حضرت صاحب الزمان(عج) در روز تولدشون به جای اینکه خوشحال باشند ناراحت و غمگین هستند. می دونید چرا؟ به خاطر اینکه عده ای از مردم توی یک کشور اسلامی و شیعه نشین که باید محلی امن و آرام برای حضرت باشه به جای برپایی جشن های اسلامی و مطابق شرع به برگزاری جشن هایی اقدام می کنن که کوچیکترین وجه ی شرعی نداره. متاسفانه توی این جشن ها عده ای به رقص و پایکوبی همراه با موسیقی های غربی و ضد اسلامی می پردازند و عده ای هم به تماشا می نشینند. وقتی هم بهشون اعتراض می کنی می گن که بابا یه شب تولد امام زمانه. بذارید خوش باشیم. خوش بودن به چه قیمتی ؟ به قیمت شکسته شدن دل همون کسی که تولدشه؟ من یه سوال دارم. وقتی تولد یکی از عزیزان ما میشه از چند روز قبلش فکر هدیه میفتیم. براش هدیه می گیریم. روز تولدش میریم خونشون. هرکاری می کنیم تا طرفمون راضی و خوشحال باشه. حالا چه کسی از امام زمان ما بالاتر؟ چرا با کارهامون باعث می شیم روز تولدشون به جای خوشحال بودن ناراحت و غمگین باشند و گریه کنند؟به خدا روز قیامت از هممون بازخواست می کنند. چه کسایی که به گرفتن این جور جشن ها پرداختند و چه کسانی که بی تفاوت از کنار این ها گذشتند. دوستان من شما رو به خاطر خدا اگر با همچین جشن هایی مواجه شدید بی تفاوت نباشید. امر به معروف و نهی از منکر کنید. اونم به طریقه ی درستش. به عقیده ی من خشکسالی امسال ما فقط و فقط دلیلش ترک کردن این واجب عینیه.
دیگه عرضی ندارم.
التماس دعا
یا علی و اولادش
غرب غریب (روز چهارم و پنجم اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
این هم خاطرات روز چهارم و روز پنجم یا روز پایانی اردو. فقط نظر یادتون نره ها
صبح حدود ساعت 4 از خواب بیدار شدیم و بعد از گرفتن وضو برای نماز رفتیم نمازخونه ی مدرسه. یه نمازخونه ی کوچیک و قشنگ. نماز رو خوندیم و حاج احمد زیارت عاشورا رو شروع کرد. زیارت عاشورا همراه بود با روضه ی شش ماهه ی کربلا. خیلی حال داد. بعد از زیارت عاشورا توی میدون صبحگاه به خط شدیم. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد و با دعاهای حاج احمد تموم شد. اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار ... اللهم عجل لولیک الفرج ... اللهم الحفظ قائدنا الخامنه ای ... صلوات. بعد از صبحگاه به دلیل بی نظمی بعضی از گروهان ها حاج احمد فرمانده گروهان ها رو تنبیه کرد. بهشون گفته بود سینه خیز برن وسط حیاط مدرسه. اونا وسط حیاط سینه خیز می رفتند و ما به دور اونها می دویدیم و بعد از دویدن نرمش می کردیم. حاجی دوباره هممون رو به خط کرد. برای اینکه طلافی کنه گفت همه باید سینه خیز برید. خلاصه یه دو سه متری که رفتیم حاجی دلش به حالمون سوخت و بلندمون کرد. حدود نیم ساعت برامون حرفایی زد که هنوز تو گوشمه. باید مرد شد. نباید زود رنج بود و ... خلاصه به همه گفت سریع سوار اتوبوس بشید و آماده شید برای حرکت. سوار شدیم. بعد از طی مسافتی کوتاه رسیدیم به باشگاه افسران.
اونجا هم مثل یادمان پاوه پله می خورد. تا برسیم به بالا دو گروه شده بودیم و با شعر سینه می زدیم. رسیدیم سر قبر چند تا شهیدی که اونجا دفن شده بودند. جلوی قبرها نشسته بودیم. حاج احمد می خوند و بچه ها سینه می زدند. یه روضه هم چاشنیش کرد. بعدش رفتیم توی ساختمون اونجا و از نمایشگاهی که اونجا بود دیدن کردیم. بعد از نمایشگاه رفتیم داخل سالن آمفی تئاتر و فیلمی از یک عملیات رو دیدیم. بعدش یکی از رزمنده ها اومدند برامون از اون منطقه و از باشگاه افسران و چگونگی آزاد کردنش و از رشادت های رزمنده های اونجا گفتند. بعد از روایت گری اومدیم بیرون.
تو راه برگشت شربت آب لیمو خوردیم. همون شربتی که توی همه ی مناطق بهمون داده شده بود. با اینکه تکراری بود و قیافمون شده بود شربت آب لیمو ولی باز هم توی مناطق مختلف مزش برامون جدید بود. از اون منطقه به بعد دو نفر نیروی مسلح تا پایان اردو با ما بودند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت به سمت مریوان. وقتی رسیدیم به مریوان همون اول شهر رفتیم بالای یه تپه و از بیمارستان صحرایی که زمان جنگ زیر تپه بوده و الان یه مقدار از اون رو بیرون آورده بودند دیدن کردیم. عجب بیمارستان قشنگی بود. راهرو های وسیع با اتاق هایی در دو طرف راهرو. عجب بزرگ بود این بیمارستان. مونده بودم که چه جوری اینجا رو زمون جنگ این زیر ساختند. واقعا عجیب بود. فیلمش رو می تونید از اینجا دانلود کنید و ببینید.
به علت نا امن بودن منطقه سریع سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت یه مدرسه که محل اسکانمون بود. توی اون مدرسه بدجوری با مشکل کم آبی رو به رو بودیم. مرتب آب قطع و وصل می شد. سطل های بزرگی رو پر از آب کرده بودند تا وقتی آب قطع میشه برای شست و شو از اونها استفاده کنیم. نماز رو خوندیم. حاج احمد نکاتی رو بهمون گوشزد کرد. بعد از حاجی یکی از رزمنده های اون زمان که در کل اردو باهامون بودند برامون از اون منطقه گفتند. بعد از روایت گری توسط اون رزمنده ی عزیز ناهار رو خوردیم. و رفتیم برای استراحت. خیلی ها از فرط خستگی خوابشون برد. ما و بچه های شمال هم به شیطونی پرداختیم. اینقدر شیطونی کردیم که حاج احمد اومد بهمون تذکر داد که اگه دوباره برگردم با همتون میرم بیرون از این اتاق. ما هم دیگه بساط جشن پتو رو جمع کردیم و بعد از یه استراحت مختصر سوار اتوبوس شدیم برای رفتن به مرز باشماق. رسیدیم به اون منطقه. خیلی قشنگ بود. کوهستانی و سر سبز. جایی که ما نشسته بودیم حدود 50 متر با مرز عراق فاصله داشتیم. پرچم های عراق به خوبی مشخص بود. همه نشستیم روی زمین کنار جاده. یکی از رزمنده های کرد و سنی مذهب اونجا با لهجه ی شیرین کردی اومد و برامون از اون منطقه و چگونگی ازاد سازی اونجا تا شهر پنجمین گفت. گفت درست پشت این کوه هایی که می بینید شهر پنجمین عراقه. آره. یه روزی یه عده ای که مرد خدا بودند رففتند خونشون رو دادند و راضی به تکه تکه شدن شدند تا الان من و دوستام به راحتی در 50 متری مرز بشینیم و با مشت گره کرده فریاد بزنیم مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. بعد از اون راوی، حاج احمد شروع کرد به مداحی و بچه ها با شعر خوندن حاجی سینه می زدند. حاجی می خوند اگر بار گران بودیم و رفتیم - اگر نا مهربان بودیم و رفتیم. آره وقت خداحافظی بود. اردومون داشت لحظات پایانی خودش رو سپری می کرد. رو به کربلا نشسته بودیم. حاجی روضه می خوند. بچه ها گریه می کردن و هر کدوم برای خودشون با شهدا خداحافظی می کردند. بعد از روضه همه یک صدا فریاد برائت سر دادیم. مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. کم کم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت دریاچه ی زریوار. وقتی رسدیم اونجا حاجی به همه اجازه ی شنا داد. هرکسی که شنا بلد بود یه تنی به آب زد. مخصوصا خود حاج احمد که عکسش رو در زیر می بینید. اون شخص وسط حاج احمد هستند.
بعد از آب تنی سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به سمت محل اسکان. وقتی رسیدیم داشتن اذان مغرب و عشا رو می گفتند. نماز رو خوندیم و شام رو خوردیم. بعد از یه خورده بحث و تبادل نظر خاموشی زده شد و همه خوابیدیم. صبح حدود ساعت 4 بیدار شدیم واسه نماز. نماز رو به امامت حاج احمد خوندیم. بعد از نماز آخرین زیارت عاشورای اردو خونده شد. من از حاجی خواسته بودم که حتما روضه ی خانم فاطه ی زهرا (س) رو مفصل بخونه. حاجی هم خوب حق مطلب رو ادا کرد. دستش درد نکنه. نفسش گرم. بعد از زیارت عاشورا هرکسی لباس خاکیش رو تحویل داد و لباس خودش رو پوشید. همه مشغول نظافت عمومی شده بودیم. بعد از نظافت عمومی هر کسی مشغول مصرف کردن انرژی بدنش بود. یکی می پرید هوا. یکی می دوید. یه عده جمع شده بودند وسط حیاط و بچه های دیگه رو مینداختن هوا. بچه ها از هم عکس می گرفتند. و یه عکس دسته جمعی هم گرفتیم که براتون می ذارم ببینید.
خلاصه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت قم. اتوبوس ها همدان برای نماز و ناهار توقف کردند و بعد از ادای نماز و صرف ناهار دوباره حرکت کردند به سمت قم. و بالاخره شب درست موقع نماز مغرب و عشا صحیح و سالم همه رسیدیم به قم. و به این ترتیب اردوی ما تموم شد. واقعا که اردوی خوب وبه یاد موندنی بود. اردویی بیدار کننده و هوشیار کننده.
امیدوارم از خاطراتی که نوشتم خوشتون اومده باشه. ببخشید اگه نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. التماس دعا
یا علی و اولادش
غرب غریب (روز سوم اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
اینم روز سوم اردوی ما. امیدوارم خوشتون بیاد. فقط نظر یادتون نره ها. التماس دعا
صبح شده بود. کم کم داشتیم آماده می شدیم واسه نماز. حاج احمد نماز رو خوند و ما بهش اقتدا کردیم. بعد از نماز زیارت عاشورا رو شروع کرد. جاتون خالی عجیب این زیارت عاشورا به من حال داد. بعد از زیارت تو میدون صبحگاه به خط شدیم. گروهان ما به خاطر چند تا بی نظمی چند باری اضافه بر سازمان بشین و پاشو کرد. بعد از صبحگاه رفتیم واسه ی نرمش صبحگاهی. باز هم دویدن با ضرب چهار و شعارهای نشاط آور. تو میدون دایره وار وایسادیم. البته این بار هر گروهان جدا. یکی از بچه ها رفت وسط و کلی حرکات نرمشی انجام دادیم.
خلاصه نرمش تموم شد و رفتیم سر سفره ی صبحونه. صبحونه رو خوردیم. وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم. رفتیم به سمت پاوه. مدت زمان زیادی رو توی جاده بودیم. ولی خوب قابل احساس نبود. از بس اطراف جاده مناظر زیبا و دلپذیر به چشم می خورد. بعد از گذشتن از یه عالمه گردنه و روستاهای پلکانی شکل رسیدیم به پاوه. شهر خیلی قشنگی بود. خونه ها در دامنه کوه بنا شده بودند. بعد از تجدید وضو رفتیم داخل یادمان شهدای پاوه. یادمان، پله های زیادی می خورد.
رفتیم تا رسیدیم بالا. توی مسیر پله ها با اسفند و شربت آب لیمو و آب خنک و گوارا از ما پذیرایی می کردند. بچه های گردان دو دسته شده بودیم. یک دسته می رفتند بالا و یک دسته سینه می زدند. وقتی شعر سینه زن ها تموم می شد گروهی که در حال بالا رفتن بودن می خوندن و سینه می زدند. این کار مدام تکرار می شد تا رسیدیم بالای یادمان. جایی که قبر 9 شهید اونجا بود. شهدای صبر و استقامت و دلیری. واقعا راست می گن که کوه آدم رو صبور و مقاوم بار میاره. دور قبرها می چرخیدیم و سینه می زدیم و شعر می خوندیم.
بعد از چند دور چرخیدن حاج احمد بلندگو رو گرفت و شروع کرد به مداحی و بچه ها سینه می زدند. روضه ی علی اکبر رو خوند. واقعا به جا و مناسب بود. بعد از مداحی نماز ظهر و عصر رو خوندیم و بعد از نماز یکی از سردارهای قم که برای سرکشی به اون مناطق اومده بودند برامون سخنرانی کردند. بعدش یکی از راویان جنگ اومدند و برامون از اون منطقه و عملیات های اون منطقه و شهدای اونجا گفتند. مظومیت رو آدم اونجا می فهمه. وقتی میشنوی که یکی از رزمنده ها برای سرکشی به خانوادش میاد خونش و می بینه رو پشت بوم سر زن و بچش رو بریدند و گذاشتن اونجا. واقعا در زمان تسخیر پاوه به مردم اونجا سخت گذشته. بعد از روایت گری ناهار رو همونجا خوردیم و کم کم آماده می شدیم برای حرکت. بعضی ها هنوز تو غرفه ی امتداد بودند. خلاصه همه سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت سنندج. بعد از گذشتن از جاده های پر پیچ و خم و زیبا رسیدیم به سنندج. رفتیم به محل اسکان که مدرسه ای در قسمت منازل سازمانی نیروهای ارتش بود. بعد از استقرار یکی از برادران رزمنده اومدند و برامون از شهر سنندج و طریقه ی آزاد سازی اونجا گفتند. درست کنار مدرسه یه مسجد بود که از حیاط مدرسه به حیاطش یه راه کوچیک یا بهتر بگم یه در کوچیک بود. همه بعد از وضو گرفتن رفتیم رو حیاط اون مسجد نماز رو خوندیم. به علت گرمی هوا فرشهای داخل مسجد رو آورده بودند روی حیاط مسجد پهن کرده بودند. به خاطر جمعیت زیاد ما خادمین اونجا مجبور شدند چند تا فرش اضافه برای ما پهن کنند. باعث زحمتشون شده بودیم. خداکنه ما رو حلال کنند. مسجد قشنگی بود.
بعد از نماز حاج احمد دعای توسل رو خوند. خیلی حال داد. واقعا جذاب می خوند. دعای توسل که تموم شد رفتیم برای شام. از اونجایی که ناگهانی برنامه عوض شده بود و محل اسکانمون از یه جای دیگه به اینجا تغییر پیدا کرده بود از شام چرب و نرم خبری نبود. کنسرو قورمه سبزی که از قبل حاج احمد برای روز مبادا با خودش آورده بود رو گرم کردند و به همه نفری یه دونه دادند. خوشمزه بود. فقط یه خورده ترش بود. خلاصه شام رو خوردیم و رفتیم برای خواب. روی حیاط برای زیرانداز خواب پلاستیک پهن کرده بودند. تا اگر کسی تو ساختمون گرمشه بیاد رو حیاط بخوابه. من و دوستام هم رفتیم روی حیاط و پتو رو پهن کردیم و خوابیدیم....
تا بقیه ی خاطرات یا علی و اولادش
غرب غریب (روز دوم اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
و اما اینم اونچه که در روز دوم اردو بر ما گذشت. فقط نظر یادتون نره
ساعت حدودا 4 بود که با نوای دل نشین مولای یا مولای مناجات حضرت علی (ع) تو مسجد کوفه از خواب بیدار شدم. کم کم همه داشتند بیدار می شدند. آماده شدیم برای نماز. اذان رو گفتند. نماز خونده شد. بعد از نماز حاج احمد یه زیارت عاشورا خوند. اونم با چاشنی سینه زنی. محشر بود. رفتیم برای صبحگاه. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد. حاج آقا پناهیان و یه جناب سرهنگ از ارتش خاطراتی از شهدای اون پادگان، علی الخصوص شهید کشوری و شهید شیرودی برامون گفتند. خاطراتی تکان دهنده و بیدار کننده. بعد از بیان خاطرات رفتیم برای نرمش صبحگاهی. یه خورده دور مدرسه رو با ضرب چهار و شعار دویدیم. بسم الله الرحمن الرحیم ... الهم کن لولیک ... الحجة ابن الحسن ..... بعدش همه دایره وار وایسادیم و حاج احمد وایساد وسط اون دایره. با نرمش می خوندیم:
حاج احمد : دویدن به به
بچه ها : دویدن اه اه
حاج احمد : خوابیدن اه اه
بچه ها : خوابیدن به به
واقعا که خیلی نشاط آور بود. خلاصه بعد از نرمش سوار اتوبوس شدیم. ولی خودمونیم ها چقدر بده آدم مهم باشه. یه عالمه دوربین فیلم برداری و عکاسی مدام ازمون عکس و فیلم می گرفتن. پس از طی مسافتی طولانی از جاده های کوهستانی و بسیار زیبا رسیدیم به یادمان عملیات مرصاد.
عملیاتی که فرماندهی اون با صیاد دلها شهید صیاد شیرازی بوده و درست یک هفته بعد از قبول شدن قطعنامه 598 اجرا شده است. توی اون یادمان مزار 5 تا شهید گمنام بود که حال و هوای خاصی داشت. زیارت کردیم. حاج احمد هم با نوای گرمش مداحی کرد و بچه ها سینه زدند. بعدش یکی از افسران ارتش اومدند برامون درباره ی عملیات مرصاد و اون منتطقه صحبت کردند. یه ایستگاه صلواتی هم بود که ... (بقیشو خودتون می دونید دیگه!!!) یه غرفه هم برای برو بچه های امتدادی اونجا بود. بعد از زیارت سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت یادمان عملیات مطلع الفجر.
واقعا غرب یه چیز دیگه هست. هنوز همه چیز حالت عادی خودش رو داشت و بکر و دست نخورده بود. هوا خیلی گرم بود. بچه ها چفیه هاشونو خیس می کردند و مینداختن رو سرشون. توی راهی که مشخص شده بود شروع کردیم به حرکت. یه کانال بود پر از سنگر در دو طرفش بود که دست نخورده از زمان جنگ مونده بود. توی مسیر کانال ها حرکت کردیم. تا رسیدیم بالای کوه. اونجا همه نشستیم. حاج احمد مشغول مداحی و بچه ها مشغول سینه زنی شدند. هرکسی یه جوری با شهدا ارتباط برقرار می کرد. بعد از حاجی یکی از برادران ارتش درباره ی اون منطقه و اون عملیات صحبت کردند. واقعا چه سخته مرد بودن و مردانه جنگیدن. توی هوای سرد کوهستانی . زیر برف و بارون و آتیش دشمن. شهادت هنر مردان خداست. روی گونی های سنگر ها اونجا خار روییده بود. دو سه جا هم گل در اومده بود. باور کنید بعد از جنگ تا الان کسی حتی یک بار هم ببه اونا دست نزده بود.
به سختی از اونجا دل کندم و سوار اتوبوس شدم. چاره ای نبود. باید می رفتیم واسه نماز. حرکت کردیم سمت اردوگاه راهیان کربلا. اونجا نماز رو خوندیم و ناهار رو خوردیم. یه کانال آب زلال و خنک و یک استخر طبیعی اونجا بود. تعداد زیادی از بچه ها رفتن برای آب تنی. بعد از گرمای طاقت فرسایی که چشیده بودن حالا یه آب تنی خیلی می چسببید. اردوگاه قشنگی بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت ارتفاعات بازی دراز.
وقتی رسیدیم همه قوطی های آبشون رو پر کردند تا توی راه بتونن دووم بیارن. راه زیادی رو پیاده روی کردیم. فکر می کنم حدود 40 دقیقه یا بیشتر از جاده ایی که توی کوه زده بودند پیاده رفتیم بالا تا رسیدیم به یه محل صاف که نزدیک محلی بود که قرار بود بریم. افسوس که از بس بچه ها گفتند که خسته شدیم نرفتیم تا اون محل مورد نظر. حدود 300 متر ببیشتر تا اونجا نمونده بود. اما چاره ای نبود. دستور فرمانده بود دیگه. همه باید اینجا توقف می کردیم. حاجی اومد و شروع کرد: شما ها دست خالی اونم با آب فراوون اونم توی هوای خوب اونم تو امنیت کامل از این جاده اومدید بالا. اما بچه ها زمون جنگ با کوله پشتی و کلی تجهیزات باید از این ارتفاعات اونم از جاهای صعب العبورش نه از یک جاده و زیر آتیش دشمن با وجود برف و سرما خیلی سریع از این ارتفاعات می رفتند بالا. خیلی برام سنگین بود. اگه یه وقت جنگ بشه من تو این مناطق موندنی هستم یا نه؟ تازه حاج احمد می گفت که عراق کل این کوه ها رو مین گذاری کرده بوده. وای که چه غوغایی بوده اینجا. بعد از صحبت های حاجی و مداحی با صدای گرمش یکی از رزمنده های اون منطقه اومدند برامون از اون منطقه که محل شهادت شهید شیرودی هم بود صحبت کردند. از سختی های اونجا جنگیدن و از مردانی که اومدند اونجا و خونشون ریخته شد تا ما الان در آسایش باشیم. برادر و خواهر عزیز من به خدا باید اون دنیا جواب بدیم اگر قدردان این خون ها نباشیم و اون ها رو پامال کنیم. بعد از برنامه حرکت کردیم به سمت پایین. تو راه برگشت به همه شربت و آب می دادند. اینجا بود که ارزش آب تو همچین جایی دونسته می شد. بعد از ارتفاعات بازی دراز راهی شدیم به سمت پادگان ابوذر که معروفه به دو کوهه ی غرب. وقتی رسیدیم هوا هنوز روشن بود. رفتیم از یه نمایشگاه کوچیک بازدید کردیم. توی نمایشگاه چند تا تانک و سلاح بود و تعدادی هم عکس و لوازم جنگ های شیمیایی. بعد از اون رفتیم محل اسکان که یک سالن بزرگ بود مستقر شدیم. سقف سالن رو با تور و یه عالمه پیشونی بند تزئین کرده بودند. واقعا زیبا بود. نماز مغرب و عشا به امامت حاج احمد خونده شد. بعد از نماز حاجی یک سری نکات رو درباره رزم شب بهمون گفت. بعدش شام رو خوردیم و حاضر شدیم برای رزم شب. جاتون خالی. سوار کامیون هایی شدیم که زمان جنگ رزمنده ها سوار اونها می شدند. یک گروه از خواهرای بسیجی هم اونجا بودند که با یک کاروان دیگه اومده بودند. اونها هم به سختی با نردبان سوار کامیون ها شدند. حرکت کردیم به سمت منطقه ی رزمایش. بچه های کامیون ما یک صدا می خوندند : از آسمون داره میاد یه دسته حوری ، همشون کاکل به سر گوگوری مگوری . اونجا مستقر شدیم. بهتر بگم به خط شدیم. یکی از افسران ارتش اومدند نکاتی رو بهمون گوشزد کردند. درباره ی منطقه ی اونجا هم صحبت کردند. ضمن اینکه اون داستان تکان دهنده و غم انگیز رو درباره اون پادگان بهمون گفتند. چه داستانی؟ زمان جنگ یه گروه از بسیجی ها برای آماده شدن رفته بودند به این پادگان و مشغول آماده سازی خودشون برای نبرد با دشمن بودند که چند تا هواپیمای دشمن میان و اونها رو قتل عام می کنن. هنوز تمام آثار اون واقعه ی تلخ بر در و دیوار اون پادگان معلوم بود.
حتی ترکش ها روی زمین دیده می شد. خلاصه بعد از این صحبت ها از پشت بی سیم رمز عملیات گفته شد. رمز عملیات نام مادر همه ی شهدا خانم فاطمه ی زهرا (س) بود. همون اسمی که هر رزمنده ای با شنیدنش جون می گرفت. یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س)، یا فاطمة الزهرا (س). بلافاصله 4 تا توپ 106 میلیمتری به فاصله ی حدودا 10 ثانیه از هم شلیک شد و در کوه های مقابلمون به زمین نشست و منفجر شد. بعد از اون همانند این توپ 106 ، تانک ام 60 با فاصله ی همون 10 ثانیه 4 تا گلوله شلیک کرد. تمام این 8 تا شلیک در فاصله ی 10 متری ما بود. موج انفجار بدنهامون رو می لرزوند. مخصوصا موج انفجار تانک که واقعا وحشتناک بود. متاسفانه چون تاریک بود عکس و فیلم خوبی در نیومد که براتون بذارم.. بعد از این مرحله حرکت کردیم به سمت کانال. به دو ستون در دو طرف کانال شروع به حرکت کردیم. بالای سرمون تعداد زیادی دوشکا گلوله های رسام شلیک می کردند. تعداد زیادی هم منور و آر پی جی زده شد. خلاصه رسیدیم به ته کانال. حاج احمد درباره ی اون رزم شب و رزم شب های واقعی برامون حرف زد. اینجا یه تانک و اونجا یه گروه تانک. اونم نه نمایشی بلکه به قصد کشتن طرف مقابل. آتیش سنگین دشمن. وای که مرد می طلببه رفتن به همچین جاهایی. من که واقعا به خودم شک کردم که اگه جنگ بشه آیا واقعا می تونم برم توی همچین جایی یا نه. حاج احمد روضه ی خانوم فاطمه ی زهرا (س) رو مفصل خوند. وای مادر مادر مادر. همه به سر و سینه می زدند. حال و هوای عجیبی بود. حاجی می گفت آخه آقا جون تا کی ما باید بیایم توی این بیابون ها و روضه ی مادرت فاطمه (س) رو بخونیم تا بالاخره بتونیم ببینیمت. دلم هوایی شد. کاش می شد دوباره برگردم اونجا. بعد از مداحی و سینه زنی از بالای کانال رفتیم به سمت کامیون ها. سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت محل اسکان. ساعت حدودا یک بود. من و دو سه تا از بچه ها رفتیم سرمون رو که پر از خاک بود شستیم. بعدش هم از فرط خستگی و بدن درد سریع خوابیدیم....
منتظر بقیه ی مطالب باشید
التماس دعا
یا علی و اولادش
غرب غریب (روز اول اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
همونطور که قول داده بودم اولین مطلب رو درباره ی اردوی غرب براتون آماده کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. فقط نظر یادتون نره ها. التماس دعا
قطار با سه ساعت تاخیر رسید به قم. خیلی ناراحت بودم. چون یه نماز جماعت صبح با حال تو حرم حضرت معصومه (س) رو از دست داده بودم. اما خوب چه کار میشد کرد. دست من نبود. و شاید هم تقدیر الهی بود. سریع رفتم حرم و بعد از یه زیارت مشتی و درد دل با کریمه ی اهل بیت رفتم جمکران. اونجا هم کلی با آقا درد دل کردم. بعدش برگشتم حرم. رفتم اطراف حرم. جاتون خالی رفتم فلافلی و دو تا فلافل خریدم و صبحونه رو خوردم. یه دونه هم از این پیراهن هایی که آقایون روحانی می پوشن خریدم واسه خودم با دو تا چفیه. یه تاکسی گرفتم و رفتم مسجد فاطمه الزهرا (س). آخه قرار بود همه اونجا جمع بشن برای حرکت. اولین نفری بودم که رسیدم. در مسجد هنوز بسته بود. یکی از همسایه های مسجد که تو اردو هم باهامون بود منو دید. رفت خادم مسجد رو صدا کرد تا بیاد در رو باز کنه. خلاصه در باز شد. نشستم تو حیاط مسجد. عجب مسجد با صفایی بود. کاش مسجد محله ی ما هم یه همچین حیاطی داشت. کم کم بچه ها داشتن میومدن. از بچه های وبلاگ نویس یا بهتر بگم اردوی از بلاگ تا پلاک 3 فقط 10 15 نفر اومده بودن. مجاهد می گفت تو قضیه ی این اردو من واقعا فهمیدم که غرب و شهدای اون یه چیز دیگه هستند. می گفت خیلی ها ثبت نام کردن ولی فقط شما 10 15 نفر رو شهدا طلبیدند. بقیه هر کدوم یه مشکلی براشون پیش اومده و نتونستن بیان. رفتم تو فکر. مگه من کی هستم یا بهتر بگم چی هستم که من رو طلبیدند؟ توی مسجد به خط شدیم و نشستیم. حاج احمد آقای پناهیان نکاتی رو درباره ی اردو به همه گوشزد کردند. اردو با شرایط سخت. بعدش به همه یکی یه دست لباس خاکی دادند. نماز ظهر رو هم خوندیم و ناهار رو خوردیم. برای سلامتی و بیمه شدنمون یه گوسفند هم قربونی شد. سوار اتوبوس شدیم و حرکت. خوشبختانه اتوبوس از این کولر دارای جدید بود و از حیث گرما مشکلی نداشتیم. در بدو حرکت اتوبوس شماره چهار که مال ما بود یه مشکلی پیدا کرد و با کمی تاخیر راه افتادیم. که البته به اعتقاد ما بی حکمت نبود این تاخیر. آقای سعادت مند مسئول اتوبوس شماره ی 4 یا بهتر بگم فرمانده ی گروهان امام حسین (ع) بودند. یه فرمانده ی خوش اخلاق و خوش تیپ.
گروهان ما تشکیل شده بود از بچه های وبلاگ نویس و یه تعداد از بچه های شمال کشور و یه تعداد هم از جاهای دیگه. عجب گروهان با صفایی بود. یادش به خیر. بالاخره راه افتادیم. رسیدیم فیروزان. توی راه چند جا وایساده بودیم. فیروزان واسه نماز مغرب و عشا وایسادیم. وای که عجب جاده ی قشنگی بود. توی راه همش من اطراف جاده رو می دیدم. سر سبز و زیبا. رفتیم مسجد جامع فیروزان. نماز مغرب و عشا خونده شد. در بین دو نماز امام جماعت اون مسجد به ما خیر مقدم گفتن و کلی از ما بچه بسیجی ها تعریف کردند. خودمونیم توی عمل هم واقعا بسیجی هستیم؟ بعد از نماز یه عده رفتن برای خریدن کفش کتونی. آخه توی اردو کوهنوردی در پیش داشتیم ولازم می شد. منم یکی خریدم. یه خورده هم آذوقه برای راه خریدم. راه افتادیم به سمت کرمانشاه. رسیدیم به پادگان هوانیروز ارتش. پادگانی که خاطرات شهید شیرودی و شهید کشوری رو در دل خودش نگه داشته. اونجا بعد از به خط شدن و بشین پاشو با استقبال گرم و صمیمی برادران ارتش رو به رو شدیم. پس از خوش آمدگویی به اتاقهای محل اسکان رفتیم که کلاس های یک مدرسه بود. همه با کلاس شده بودیم. شام رو خوردیم و خوابیدم. البته با چراغ روشن. چون اگر چراغ رو خاموش می کردیم برق پریز و شارژرهای موبایل ها قطع می شد. آفرین به این برق کش با هوش و خبره. خلاصه خوابیدیم....
به این ترتیب روز اول اردو با اتمام رسید.
تا بقیه ی مطلب یا علی و اولادش