سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب باشه
چرا اینجوری نگام می کنید؟ خوب مشکلات داشتم نتونستم بیاد
می دونم درست زمانی که گل پسر داشت بین بچه ها طرفدار پیدا می کرد جاگذاشتم رفتم اما خدا می دونه نمی تونستم بیام
راستش افتادم تو کار دامادی و چند ماه بعدش هم که اومدیم سر خونه زندگیمون . با مشکلات اول زندگی هم که همه آشنا هستن
راستش یه سه ماهی هم میشه که یه خانم کوچولو به اسم زینب خانم به جمعمون اضافه شده
حالا خودتون قضاوت کنید دامادی، عروسی، سر کار، درس و مشق دانشگاه و هزار و یه کار دیگه
خلاصه شرمنده دیگه. اما سعی می کنم از این به بعد بیشتر بیام
راستی من سی ام تیر دارم میرم حج عمره اگه کسی از خدا چیزی می خواد که از اینجا نمیتونه بهش بگه برام کامنت بذاره
هرچی فکر می کنم می بینم واسه خدا بنده خوبی نبودم که یعنی اصلا بنده خوبی نبودم که خدا بخواد بهم اجازه بده برم خونشو ببینم. شاید می خواد باهام اتمام حجت کنه. نمی دونم. میرم تا بفهمم...
خوب کاری ندارید؟ کسی سوغاتی نمی خواد؟
فعلا یا علی و اولادش
قطره قطره اسراف ...
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
امروز می خوام براتون یه چیز بزرگ بگم که هیچکس بهش توجه نداره. پس خوب گوش بدین :
امروز بعد از ظهر سر کلاس، استاد یه مطلبی گفت که برق از سرم پرید. استاد می گفت که هر شارژر موبایل در زمانی که موبایل شارژ نمی کنه و به برق وصله در شبانه روز حدود یک وات برق مصرف می کنه. طبق محاسباتی که بازم استادم انجام داده بودند حدود 50 میلیون شارژر موبایل در کشور وجود داره و از این 50 میلیون شارژر موبایل 80 درصد اونها بعد از اتمام شارژ موبایل تو پریز برق جا می مونه. این یعنی چی؟ یعنی حدود 40 میلیون وات برق در شبانه روز. نمی دونی یعنی چی؟ یعنی حدود 40 مگا وات برق در شبانه روز که میشه تقریبا برابر با یک نیروگاه برق کوچولو. حالا به عمق مطلب پی بردی؟
البته این رقم مربوط به شارژر موبایل بود و میزان برقی که توسط بقیه وسایل در زمانی که استفاده نمی شوند پرت میره دیگه بماند.
پس بیاید با در اوردن یک شارژر به حفظ سرمایه های کشورمون کمک کنیم تا واسه بچه هامون و نوه هامون و نوه هاشون هم انرژی باقی بمونه.
تا بعد یا علی و اولادش
خواهرم ...
خواهرم ...
در خیابان چهره آرایش مکن
از جوانان سلب آسایش مکن
یاد کن از آتش روز معاد
طُرِّه گیسو مَنِه در دست باد
زلف خود از روسری بیرون مریز
در مسیر چشمها افسون مریز
خواهرم دیگر تو کودک نیستی
فاش تر گویم عروسک نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین
یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهر من این لباس تنگ چیست؟
پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟
خواهرم اینقدر طنازی مکن
با اصول شرع لجبازی مکن
در امور خویش سرگردان مشو
نو عروس چشم نامردان نشو
اصطلاحات جبهه
با عرض سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران این انقلاب مردمی و دوست داشتنی رو به همتون تبریک می گم
این اصطلاحات رو چند روز قبل از آقای قانع یکی از مجریان خوب و قهار مراسم های مذهبی و مردمی گرفتم تا بذارم اینجا و شما هم بخونید
ببینید هشت سال دفاع مقدس تو جبهه چقدر صفا و صمیمیت وجود داشته
راستی اگه خوشتون اومد نظر یادتون نره
اضافه کاری : نماز شب خواندن
گزارش پایان کار : وصیت نامه
ترفیع گرفتن : به شهادت رسیدن
گلخانه : سردخانه
پروژکتور بلعیدن : نورانی شدن ( آمادهی شهادت بودن )
موتور پیاده کردن : ترکش به شکم خوردن
کبوتران سفید : امدادگران
کلید گردان : تخریبچی ، راه باز کن
مادر : حضرت زهرا (س)
مهر شکونی کردن : بسیار اهل نماز و سجده بودن
مرهم قلب : تیر و ترکش مستقیم به قلب
مین آباد : میدان مین
موقعیت ننه : بنهی تدارکات
اتاق خادمین : چادر فرماندهی
باران آمدن : بمباران کردن ، حملهی هوایی
سابقه دار : رزمندهی قدیمی
رزمنده و رزمنده پرور : فرزند پسر و فرزند دختر
ستاد تهیه و توزیع ویروس : شخص سرما خورده
تخته سیاه : صاف و سادهی زمان
پرصندلی : پرسنلی
بی ترمز : بسیجی ، عاشق خاکریز اول
بوی بهشت داد : به زودی شهید شدن
تاکسی سرویس : دمپایی و کفش کتانی دم سنگر که همه از آن استفاده می کردند
حلوا خور : بی مرگ ، کسی که هرگز شهید نمی شده
چهچه زدن : رگبار زدن
تک تیر انداز : حاضر جواب
جای تیر : پینه پیشانی
بند حمالی : بند حمایل
برادر عالمی : روحانی یا طلبه ای که نام او را نمی دانستند
با گریه آمده : بسیجی کوچک و کم سن و سال
بلندگو : کسی که صدایش خیلی بلند بود
املتی : لباس چریکی ، از رنگ و رو رفته
اتوبوس بهشت : خمپاره یا گلوله توپ و تانک
آدم آهنی : کسی که بدنش پر از ترکش بود
آنتن : آدم اطلاعاتی
آر پی جی زن : کسی که در حضور جمع از شخصی تعریف می کرد
در بهشت بسته شد : عملیات تمام شد
عکس حجله ای : عکس زیبا و با کیفیت
قارقارک : هواپیمای یک موتوره
خواب لعنت : به خواب بعد از نماز صبح که مکروه است می گویند
آب زیر کاه : بچه های غواص
شب دامادی : شب عملیات
تجدید آوردن : مجروح شدن
دکمه ی عقیدتی : دکمه ی بالای یقه ی پیراهن
موقعیت زنجان : رفتن به مرخصی و منزل
داروی رفع خستگی : صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
التماس دعا
نظر یادتون نره
یا علی و اولادش (ع)
چفیه ام کو ؟!
سلام به همهی شما دوستان خوب و عزیزم
شرمنده به خاطر غیبت طولانیی که داشتم.
ایام محرم و شهادت یکه تاز عرصهی عشق حضرت امام حسین (ع) رو به همتون تسلیت می گم.
یه خوردش به خاطر درسام بود و یه خوردش به خاطر مشفله های شروع زندگی مشترکم بود.
خلاصه الان اومدم یه سری بهتون بزنم.
چند روز پیش زیر میز یکی از پاسدارهای سپاه یه عکس دیدم که کنارش یه شعر قشنگ درباره چفیه نوشته بود. خیلی به دلم نشست. ازش عکس گرفتم تا بدم شما هم بخونید. خواستم بنویسمش اما دیدم پشت زمینهی خودش قشنگ تره. عکسش رو گذاشتم. ببینید و نظر یادتون نره.
نرم افزار پخش زنده از حرم امام رضا (ع)
سلام به همه ی شما دوستای خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
یکی از دوستای تو اد لیستم یه نرم افزار بهم دادن که با اون میشه توسط اینترنت دوربین های زنده ی چند جای حرم امام رضا (ع) و چند تا از حرم ائمه ی دیگه و به غیر از اون چند تا شبکه ی تلویزیون و ورادیویی رو دید و شنید. دیدم قشنگه و حجمش هم کمه براتون گذاشتم که دانلودش کنید. راستی اگه با دیدن ضریح آقا امام رضا (ع) حال خوشی بهتون دست داد منم دعا کنید.
راستی اول باید توسط نرم افزار win rar از حالت فشرده خارجش کنید و بعد اجراش کنید.
این روزها خیلی کارام گره خورده برام خیلی دعا کنید.
التماس دعا
یا علی و اولادش
اخلاص یعنی این ...
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
جاتون خالی بود دیشب ساعت حدودا 2 بود و من تو گلزار شهدای گمنام یزد بودم که یه دفعه صدای دو سه تا ماشین اومد. برگشتم عقب رو نگاه کردم چهره ی یکی از عزیز ترین و دوست داشتنی ترین و مخلص ترین پاسدارهای یزد رو دیدم. فرمانده ی پادگان شهید صدوقی میبد. سردار سرتیپ اکبر فتوحی. جاتون خالی از رو آشنایی که قبلا داشتیم با ایشون سلام و علیک کردم. همون موقع هم اون ور تر 5 6 تا از بچه های پایگاه شهید ساداتی یزد سر قبر چند تا از شهدا بودند. اونها هم اومدند و با سردار سلام و علیکی کردند. سردار یه اتوبوس از پاسدارهای تحت آموزشش رو آورده بود اونجا. جاتون خالی اون موقع عجب حال و هوایی بود. چند تا از پاسدار ها داشتن قبور شهدا رو می شستند. سردار یه جمله گفت که خیلی قشنگ بود. یه دفعه عینکش رو برداشت و گفت این چراغ رو می بینید؟ من اگه نخوام این چراغ رو ببینم باید در چشم خودم رو بگیرم. وقتی هم چشم خودم رو بستم بازم این چراغ اینجا هست و داره منور می کنه محیط رو. حالا این شهدا هم همینجوری هستن. وجودشون همیشه اینجا هست. یکی مثل شما ها چشمش بازه و میاد ازشون بهره می بره. یکی هم نه سرش رو می کنه زیر لحاف و می خوابه. حرفش از روی اخلاص بود. از دلش بود. به خاطر همین رو همه اثر گذاشت. پاسدارهایی که آورده بود همه از برو بچه های شهرستان های اطراف و تهران بودن. یزدی بینشون نبود. همه درباره ی اون محل از ماها سوال می کردن. خلاصه بعد از یه خورده حرف زدن و درد دل کردن و زیارت عاشورا که یکی از بچه های پایگاه شهید ساداتی خوند منم اومدم خونه. دست آخر هم می خوام عکسی که اونجا با سردار انداختم رو بذارم ببینید.
التماس دعای فراوون دوستان.
یا علی و اولادش
شکستن دل در روز تولد !
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه
نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم فقط می خواستم چند تا نکته رو به عرضتون برسونم.
همونطوری که مستحضرید تا چند روز دیگه ولادت با سعادت آقا ولی عصر (عج) رو در پیش رو داریم. منتها چند سالیه که عزیز دلمون حضرت صاحب الزمان(عج) در روز تولدشون به جای اینکه خوشحال باشند ناراحت و غمگین هستند. می دونید چرا؟ به خاطر اینکه عده ای از مردم توی یک کشور اسلامی و شیعه نشین که باید محلی امن و آرام برای حضرت باشه به جای برپایی جشن های اسلامی و مطابق شرع به برگزاری جشن هایی اقدام می کنن که کوچیکترین وجه ی شرعی نداره. متاسفانه توی این جشن ها عده ای به رقص و پایکوبی همراه با موسیقی های غربی و ضد اسلامی می پردازند و عده ای هم به تماشا می نشینند. وقتی هم بهشون اعتراض می کنی می گن که بابا یه شب تولد امام زمانه. بذارید خوش باشیم. خوش بودن به چه قیمتی ؟ به قیمت شکسته شدن دل همون کسی که تولدشه؟ من یه سوال دارم. وقتی تولد یکی از عزیزان ما میشه از چند روز قبلش فکر هدیه میفتیم. براش هدیه می گیریم. روز تولدش میریم خونشون. هرکاری می کنیم تا طرفمون راضی و خوشحال باشه. حالا چه کسی از امام زمان ما بالاتر؟ چرا با کارهامون باعث می شیم روز تولدشون به جای خوشحال بودن ناراحت و غمگین باشند و گریه کنند؟به خدا روز قیامت از هممون بازخواست می کنند. چه کسایی که به گرفتن این جور جشن ها پرداختند و چه کسانی که بی تفاوت از کنار این ها گذشتند. دوستان من شما رو به خاطر خدا اگر با همچین جشن هایی مواجه شدید بی تفاوت نباشید. امر به معروف و نهی از منکر کنید. اونم به طریقه ی درستش. به عقیده ی من خشکسالی امسال ما فقط و فقط دلیلش ترک کردن این واجب عینیه.
دیگه عرضی ندارم.
التماس دعا
یا علی و اولادش
غرب غریب (روز چهارم و پنجم اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
این هم خاطرات روز چهارم و روز پنجم یا روز پایانی اردو. فقط نظر یادتون نره ها
صبح حدود ساعت 4 از خواب بیدار شدیم و بعد از گرفتن وضو برای نماز رفتیم نمازخونه ی مدرسه. یه نمازخونه ی کوچیک و قشنگ. نماز رو خوندیم و حاج احمد زیارت عاشورا رو شروع کرد. زیارت عاشورا همراه بود با روضه ی شش ماهه ی کربلا. خیلی حال داد. بعد از زیارت عاشورا توی میدون صبحگاه به خط شدیم. صبحگاه با نوای قرآن شروع شد و با دعاهای حاج احمد تموم شد. اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار ... اللهم عجل لولیک الفرج ... اللهم الحفظ قائدنا الخامنه ای ... صلوات. بعد از صبحگاه به دلیل بی نظمی بعضی از گروهان ها حاج احمد فرمانده گروهان ها رو تنبیه کرد. بهشون گفته بود سینه خیز برن وسط حیاط مدرسه. اونا وسط حیاط سینه خیز می رفتند و ما به دور اونها می دویدیم و بعد از دویدن نرمش می کردیم. حاجی دوباره هممون رو به خط کرد. برای اینکه طلافی کنه گفت همه باید سینه خیز برید. خلاصه یه دو سه متری که رفتیم حاجی دلش به حالمون سوخت و بلندمون کرد. حدود نیم ساعت برامون حرفایی زد که هنوز تو گوشمه. باید مرد شد. نباید زود رنج بود و ... خلاصه به همه گفت سریع سوار اتوبوس بشید و آماده شید برای حرکت. سوار شدیم. بعد از طی مسافتی کوتاه رسیدیم به باشگاه افسران.
اونجا هم مثل یادمان پاوه پله می خورد. تا برسیم به بالا دو گروه شده بودیم و با شعر سینه می زدیم. رسیدیم سر قبر چند تا شهیدی که اونجا دفن شده بودند. جلوی قبرها نشسته بودیم. حاج احمد می خوند و بچه ها سینه می زدند. یه روضه هم چاشنیش کرد. بعدش رفتیم توی ساختمون اونجا و از نمایشگاهی که اونجا بود دیدن کردیم. بعد از نمایشگاه رفتیم داخل سالن آمفی تئاتر و فیلمی از یک عملیات رو دیدیم. بعدش یکی از رزمنده ها اومدند برامون از اون منطقه و از باشگاه افسران و چگونگی آزاد کردنش و از رشادت های رزمنده های اونجا گفتند. بعد از روایت گری اومدیم بیرون.
تو راه برگشت شربت آب لیمو خوردیم. همون شربتی که توی همه ی مناطق بهمون داده شده بود. با اینکه تکراری بود و قیافمون شده بود شربت آب لیمو ولی باز هم توی مناطق مختلف مزش برامون جدید بود. از اون منطقه به بعد دو نفر نیروی مسلح تا پایان اردو با ما بودند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت به سمت مریوان. وقتی رسیدیم به مریوان همون اول شهر رفتیم بالای یه تپه و از بیمارستان صحرایی که زمان جنگ زیر تپه بوده و الان یه مقدار از اون رو بیرون آورده بودند دیدن کردیم. عجب بیمارستان قشنگی بود. راهرو های وسیع با اتاق هایی در دو طرف راهرو. عجب بزرگ بود این بیمارستان. مونده بودم که چه جوری اینجا رو زمون جنگ این زیر ساختند. واقعا عجیب بود. فیلمش رو می تونید از اینجا دانلود کنید و ببینید.
به علت نا امن بودن منطقه سریع سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت یه مدرسه که محل اسکانمون بود. توی اون مدرسه بدجوری با مشکل کم آبی رو به رو بودیم. مرتب آب قطع و وصل می شد. سطل های بزرگی رو پر از آب کرده بودند تا وقتی آب قطع میشه برای شست و شو از اونها استفاده کنیم. نماز رو خوندیم. حاج احمد نکاتی رو بهمون گوشزد کرد. بعد از حاجی یکی از رزمنده های اون زمان که در کل اردو باهامون بودند برامون از اون منطقه گفتند. بعد از روایت گری توسط اون رزمنده ی عزیز ناهار رو خوردیم. و رفتیم برای استراحت. خیلی ها از فرط خستگی خوابشون برد. ما و بچه های شمال هم به شیطونی پرداختیم. اینقدر شیطونی کردیم که حاج احمد اومد بهمون تذکر داد که اگه دوباره برگردم با همتون میرم بیرون از این اتاق. ما هم دیگه بساط جشن پتو رو جمع کردیم و بعد از یه استراحت مختصر سوار اتوبوس شدیم برای رفتن به مرز باشماق. رسیدیم به اون منطقه. خیلی قشنگ بود. کوهستانی و سر سبز. جایی که ما نشسته بودیم حدود 50 متر با مرز عراق فاصله داشتیم. پرچم های عراق به خوبی مشخص بود. همه نشستیم روی زمین کنار جاده. یکی از رزمنده های کرد و سنی مذهب اونجا با لهجه ی شیرین کردی اومد و برامون از اون منطقه و چگونگی ازاد سازی اونجا تا شهر پنجمین گفت. گفت درست پشت این کوه هایی که می بینید شهر پنجمین عراقه. آره. یه روزی یه عده ای که مرد خدا بودند رففتند خونشون رو دادند و راضی به تکه تکه شدن شدند تا الان من و دوستام به راحتی در 50 متری مرز بشینیم و با مشت گره کرده فریاد بزنیم مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. بعد از اون راوی، حاج احمد شروع کرد به مداحی و بچه ها با شعر خوندن حاجی سینه می زدند. حاجی می خوند اگر بار گران بودیم و رفتیم - اگر نا مهربان بودیم و رفتیم. آره وقت خداحافظی بود. اردومون داشت لحظات پایانی خودش رو سپری می کرد. رو به کربلا نشسته بودیم. حاجی روضه می خوند. بچه ها گریه می کردن و هر کدوم برای خودشون با شهدا خداحافظی می کردند. بعد از روضه همه یک صدا فریاد برائت سر دادیم. مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل - مرگ بر انگلیس. کم کم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت دریاچه ی زریوار. وقتی رسدیم اونجا حاجی به همه اجازه ی شنا داد. هرکسی که شنا بلد بود یه تنی به آب زد. مخصوصا خود حاج احمد که عکسش رو در زیر می بینید. اون شخص وسط حاج احمد هستند.
بعد از آب تنی سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به سمت محل اسکان. وقتی رسیدیم داشتن اذان مغرب و عشا رو می گفتند. نماز رو خوندیم و شام رو خوردیم. بعد از یه خورده بحث و تبادل نظر خاموشی زده شد و همه خوابیدیم. صبح حدود ساعت 4 بیدار شدیم واسه نماز. نماز رو به امامت حاج احمد خوندیم. بعد از نماز آخرین زیارت عاشورای اردو خونده شد. من از حاجی خواسته بودم که حتما روضه ی خانم فاطه ی زهرا (س) رو مفصل بخونه. حاجی هم خوب حق مطلب رو ادا کرد. دستش درد نکنه. نفسش گرم. بعد از زیارت عاشورا هرکسی لباس خاکیش رو تحویل داد و لباس خودش رو پوشید. همه مشغول نظافت عمومی شده بودیم. بعد از نظافت عمومی هر کسی مشغول مصرف کردن انرژی بدنش بود. یکی می پرید هوا. یکی می دوید. یه عده جمع شده بودند وسط حیاط و بچه های دیگه رو مینداختن هوا. بچه ها از هم عکس می گرفتند. و یه عکس دسته جمعی هم گرفتیم که براتون می ذارم ببینید.
خلاصه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت قم. اتوبوس ها همدان برای نماز و ناهار توقف کردند و بعد از ادای نماز و صرف ناهار دوباره حرکت کردند به سمت قم. و بالاخره شب درست موقع نماز مغرب و عشا صحیح و سالم همه رسیدیم به قم. و به این ترتیب اردوی ما تموم شد. واقعا که اردوی خوب وبه یاد موندنی بود. اردویی بیدار کننده و هوشیار کننده.
امیدوارم از خاطراتی که نوشتم خوشتون اومده باشه. ببخشید اگه نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. التماس دعا
یا علی و اولادش
غرب غریب (روز سوم اردو)
سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
اینم روز سوم اردوی ما. امیدوارم خوشتون بیاد. فقط نظر یادتون نره ها. التماس دعا
صبح شده بود. کم کم داشتیم آماده می شدیم واسه نماز. حاج احمد نماز رو خوند و ما بهش اقتدا کردیم. بعد از نماز زیارت عاشورا رو شروع کرد. جاتون خالی عجیب این زیارت عاشورا به من حال داد. بعد از زیارت تو میدون صبحگاه به خط شدیم. گروهان ما به خاطر چند تا بی نظمی چند باری اضافه بر سازمان بشین و پاشو کرد. بعد از صبحگاه رفتیم واسه ی نرمش صبحگاهی. باز هم دویدن با ضرب چهار و شعارهای نشاط آور. تو میدون دایره وار وایسادیم. البته این بار هر گروهان جدا. یکی از بچه ها رفت وسط و کلی حرکات نرمشی انجام دادیم.
خلاصه نرمش تموم شد و رفتیم سر سفره ی صبحونه. صبحونه رو خوردیم. وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم. رفتیم به سمت پاوه. مدت زمان زیادی رو توی جاده بودیم. ولی خوب قابل احساس نبود. از بس اطراف جاده مناظر زیبا و دلپذیر به چشم می خورد. بعد از گذشتن از یه عالمه گردنه و روستاهای پلکانی شکل رسیدیم به پاوه. شهر خیلی قشنگی بود. خونه ها در دامنه کوه بنا شده بودند. بعد از تجدید وضو رفتیم داخل یادمان شهدای پاوه. یادمان، پله های زیادی می خورد.
رفتیم تا رسیدیم بالا. توی مسیر پله ها با اسفند و شربت آب لیمو و آب خنک و گوارا از ما پذیرایی می کردند. بچه های گردان دو دسته شده بودیم. یک دسته می رفتند بالا و یک دسته سینه می زدند. وقتی شعر سینه زن ها تموم می شد گروهی که در حال بالا رفتن بودن می خوندن و سینه می زدند. این کار مدام تکرار می شد تا رسیدیم بالای یادمان. جایی که قبر 9 شهید اونجا بود. شهدای صبر و استقامت و دلیری. واقعا راست می گن که کوه آدم رو صبور و مقاوم بار میاره. دور قبرها می چرخیدیم و سینه می زدیم و شعر می خوندیم.
بعد از چند دور چرخیدن حاج احمد بلندگو رو گرفت و شروع کرد به مداحی و بچه ها سینه می زدند. روضه ی علی اکبر رو خوند. واقعا به جا و مناسب بود. بعد از مداحی نماز ظهر و عصر رو خوندیم و بعد از نماز یکی از سردارهای قم که برای سرکشی به اون مناطق اومده بودند برامون سخنرانی کردند. بعدش یکی از راویان جنگ اومدند و برامون از اون منطقه و عملیات های اون منطقه و شهدای اونجا گفتند. مظومیت رو آدم اونجا می فهمه. وقتی میشنوی که یکی از رزمنده ها برای سرکشی به خانوادش میاد خونش و می بینه رو پشت بوم سر زن و بچش رو بریدند و گذاشتن اونجا. واقعا در زمان تسخیر پاوه به مردم اونجا سخت گذشته. بعد از روایت گری ناهار رو همونجا خوردیم و کم کم آماده می شدیم برای حرکت. بعضی ها هنوز تو غرفه ی امتداد بودند. خلاصه همه سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت سنندج. بعد از گذشتن از جاده های پر پیچ و خم و زیبا رسیدیم به سنندج. رفتیم به محل اسکان که مدرسه ای در قسمت منازل سازمانی نیروهای ارتش بود. بعد از استقرار یکی از برادران رزمنده اومدند و برامون از شهر سنندج و طریقه ی آزاد سازی اونجا گفتند. درست کنار مدرسه یه مسجد بود که از حیاط مدرسه به حیاطش یه راه کوچیک یا بهتر بگم یه در کوچیک بود. همه بعد از وضو گرفتن رفتیم رو حیاط اون مسجد نماز رو خوندیم. به علت گرمی هوا فرشهای داخل مسجد رو آورده بودند روی حیاط مسجد پهن کرده بودند. به خاطر جمعیت زیاد ما خادمین اونجا مجبور شدند چند تا فرش اضافه برای ما پهن کنند. باعث زحمتشون شده بودیم. خداکنه ما رو حلال کنند. مسجد قشنگی بود.
بعد از نماز حاج احمد دعای توسل رو خوند. خیلی حال داد. واقعا جذاب می خوند. دعای توسل که تموم شد رفتیم برای شام. از اونجایی که ناگهانی برنامه عوض شده بود و محل اسکانمون از یه جای دیگه به اینجا تغییر پیدا کرده بود از شام چرب و نرم خبری نبود. کنسرو قورمه سبزی که از قبل حاج احمد برای روز مبادا با خودش آورده بود رو گرم کردند و به همه نفری یه دونه دادند. خوشمزه بود. فقط یه خورده ترش بود. خلاصه شام رو خوردیم و رفتیم برای خواب. روی حیاط برای زیرانداز خواب پلاستیک پهن کرده بودند. تا اگر کسی تو ساختمون گرمشه بیاد رو حیاط بخوابه. من و دوستام هم رفتیم روی حیاط و پتو رو پهن کردیم و خوابیدیم....
تا بقیه ی خاطرات یا علی و اولادش